خودم نویس🙃
#خودم_نویس🙃
سر کلاس داشتم به بچه های کلاس دوم ابتدایی ریاضی درس میدادم تا امتحانات نوبت دومشون خیلی خوب بشه ...
گوشیم زنگ خورد ناشناس بود رد تماس زدم
و به آموزش ادامه دادم دوباره همون ناشناس تماس گرفت بی توجه به گوشیم به آموزش ادامه دادم که یکی از بچه ها گفت خانم شاید تماس مهمی باشه جواب بدید...
خندیدم و گفتم مهم تر از شما تو زندگی من کسی نیست ...
تماس رو جواب دادم بدون معطلی و شنیدن حرفای طرف مقابلم حرف زدم :سلام سر کلاس هستم لطفا نیم ساعت بعد تماس بگیرید و به محض اتمام جمله ام قطع کردم
کلاس تموم شد احساس خوبی داشتم چون میدونستم تلاشم برای اون بچه ها حتما جواب میده شاید تنها دلخوشی این روزای خسته کننده ام همون بچه های قد و نیم قد بودن،
تمام راه رو قدم زدم وسط راه باز گوشیم زنگ خورد جواب دادم :سلام بفرمایید؟
حرفی نمیزد فقط نفس میکشید
با هُرم نفسش ضربان قلبم بالا رفت احساس عجیبی داشتم انگار سالهاست میشناختمش
باز دوباره لب زدم :صدای منو میشنوید ؟
بعدِ بیست و پنجمین ثانیه تمام حرفش این بود :آرامش صدات هنوز پابرجاست...ولی عوض شدی خیلی قوی شدی...
اسم کوچیکم رو صدا زد
خنثی شدم زمان و زمین انگار متوقف شده بودن آشنا ترین غریبه ام بود که حالا تبدیل شده بود به ناشناس...
توان حرف زدن نداشتم ولی به عنوان کسی که ۵۵۸ روز غرق در تباهی بود خندیدم و گفتم :خیلی دیره دیگه برنگرد اون دختر غرق در منجلاب انتظار، دقیقا انتهای خیابان ولیعصر مُرد...خدانگهدار🙃
#غرق_درتباهی
#غریبه_ترین_آشنا
#دُچار
۱۸:۴۱ هفدهم اردیبهشت ¹⁴⁰¹
سر کلاس داشتم به بچه های کلاس دوم ابتدایی ریاضی درس میدادم تا امتحانات نوبت دومشون خیلی خوب بشه ...
گوشیم زنگ خورد ناشناس بود رد تماس زدم
و به آموزش ادامه دادم دوباره همون ناشناس تماس گرفت بی توجه به گوشیم به آموزش ادامه دادم که یکی از بچه ها گفت خانم شاید تماس مهمی باشه جواب بدید...
خندیدم و گفتم مهم تر از شما تو زندگی من کسی نیست ...
تماس رو جواب دادم بدون معطلی و شنیدن حرفای طرف مقابلم حرف زدم :سلام سر کلاس هستم لطفا نیم ساعت بعد تماس بگیرید و به محض اتمام جمله ام قطع کردم
کلاس تموم شد احساس خوبی داشتم چون میدونستم تلاشم برای اون بچه ها حتما جواب میده شاید تنها دلخوشی این روزای خسته کننده ام همون بچه های قد و نیم قد بودن،
تمام راه رو قدم زدم وسط راه باز گوشیم زنگ خورد جواب دادم :سلام بفرمایید؟
حرفی نمیزد فقط نفس میکشید
با هُرم نفسش ضربان قلبم بالا رفت احساس عجیبی داشتم انگار سالهاست میشناختمش
باز دوباره لب زدم :صدای منو میشنوید ؟
بعدِ بیست و پنجمین ثانیه تمام حرفش این بود :آرامش صدات هنوز پابرجاست...ولی عوض شدی خیلی قوی شدی...
اسم کوچیکم رو صدا زد
خنثی شدم زمان و زمین انگار متوقف شده بودن آشنا ترین غریبه ام بود که حالا تبدیل شده بود به ناشناس...
توان حرف زدن نداشتم ولی به عنوان کسی که ۵۵۸ روز غرق در تباهی بود خندیدم و گفتم :خیلی دیره دیگه برنگرد اون دختر غرق در منجلاب انتظار، دقیقا انتهای خیابان ولیعصر مُرد...خدانگهدار🙃
#غرق_درتباهی
#غریبه_ترین_آشنا
#دُچار
۱۸:۴۱ هفدهم اردیبهشت ¹⁴⁰¹
۲۶۸.۵k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۱