دیر کرده بود. هیچوقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد. نگرانش
دیر کرده بود. هیچوقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. دیدند بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی میکند. گفتند : “ از شما بعید است ؟؟؟ نماز دیر شد.” رو به بچه کرد و گفت : “شترت را با چند گردو عوض میکنی ؟”
بچه چیزی گفت …
گفت : “ بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.”
کودک میخندید ، پیامبر(ص) هم
بچه چیزی گفت …
گفت : “ بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.”
کودک میخندید ، پیامبر(ص) هم
۲۸۶
۱۸ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.