رمان چی شد که اینطوری شد؟ نویسنده ملیکاملازاده ۱
بسم الله الرحمن الرحیم
/خاطرات یک پدر، یک پدر پشیمون اما عاشق/
ساعت کلاس پیشرفته که خورد، بدون توجه به صدا زدنهای بهنام شروع به دویدن کردم. وقتی متوجهش شدم که به من نزدیک شده بود. ایستادم. نتونست خودش رو کنترل کنه و محکم بهم برخورد کردیم و روی زمین افتادیم. زیر خنده زدم. در حالی که نفس نفس میزد گفت:
- پسر تو چرا وقتی زنگ رو میزنند مثل کش تنبون به بیرون شوت میشی؟
دوتا دستم رو تکیهگاه بدنم کردم و با همون سرخوشی گفتم:
- خب زنگ خورد.
از جاش بلند شد و لباسش رو تکون داد.
- خوبه بچه زرنگ و عاشق درسی.
دستش رو به سمتم دراز کرد. من هم بلند شدم و فرم سورمهای متوسطه رو تکوندم.
- از کلاس بدم نمیاد، از خونه خیلی خوشم میاد.
با تعجب نگاهم کرد.
- واقعا؟
بعد زیر لب گفت:
- خوشبحالت!
- نگو که تو خوشت نمیاد!
آهی کشید. با تعجب نگاهش کردم. سرش رو بالا آورد و با لبخند زوری نگاهم کرد. سریع فهمیدم دوست نداره راجعبه این موضوع صحبت کنه پس سوالی نپرسیدم. چهارده سالم بود و پسری شر و شیطون که به قول مامان سرشار از امید به زندگی بودم. بهنام دوست صمیمیم بود که سال اول متوسطه باهم آشنا شده بودیم. جز اون یک دوست صمیمی دیگه و چندتا دوست معمولی داشتم.
- بریم که من رو به حرف گرفتی.
راه افتادیم. بهنام پسر کنجکاوی نبود و هیچ وقت نشده بود راجعبه زندگیهامون باهم صحبت کنیم. از بهنام فقط میدونستم پدرش بازاری و مادرش فوق دیپلم فلسفه داره. از قيافه ش جونم براتون بگه که قد کوتاه و پوست برنز داره. بدجور لاغر بود و موهای مشکی با چشمهای شکلاتی قشنگی داشت. رفتار خوبش و لحن لطیفش هرکسی رو جذب خودش میکرد.
- به من بگو چی توی خونتون تو رو به برگشت ترقیب میکنه؟
همینطور که کنار هم راه می.رفتیم گفتم:
- خب من الان برم مامانم پشت پنجره منتطرمِ، بعد داخل میرم که بابام روی مبل داره کتاب میخونه. اول پیشونیم رو میبوسه بعد ...
- بابات پیشونیت رو میبوسه؟!
- آره، مگه بابای تو نمیبوسه؟
هل شد.
-ها؟ اصلا این رو ول کن. مامان و بابات هر دو کارمند هستن؟
- نه بابام کارواش داره و مامانم خانه دارِ.
- از رابطه مامان و بابات بگو. خوب هستن باهم؟
با یادآوری رابطهشون چشمهام برق زد.
- بیست، عالی!
لبخند عجیب و محزونی زد.
- بهنام از سر کوچهتون رد شدیم.
- آخ، آخ حواسم نبود خداحافظ!
وقتی رفت هنصفریم رو در آوردم و توی گوشم گذاشتم. دوباره شروع به دویدن کردیم. آهنگ مهدی احمدوند پخش میشد.
الان که وابستهت شدم میذاری میری
الان که میخوامت ازم بیزاری سیری
الان که دنیای تو دنیام رو عوض کرد
الان که مجنونم کجا میذاری میری؟
بیچاره فرهاد! بیچاره شیرین! بیچاره من با این حال غمگین!
بیچاره لیلی! بیچاره مجنون! بیچاره من که دادم به پات جون!
/خاطرات یک پدر، یک پدر پشیمون اما عاشق/
ساعت کلاس پیشرفته که خورد، بدون توجه به صدا زدنهای بهنام شروع به دویدن کردم. وقتی متوجهش شدم که به من نزدیک شده بود. ایستادم. نتونست خودش رو کنترل کنه و محکم بهم برخورد کردیم و روی زمین افتادیم. زیر خنده زدم. در حالی که نفس نفس میزد گفت:
- پسر تو چرا وقتی زنگ رو میزنند مثل کش تنبون به بیرون شوت میشی؟
دوتا دستم رو تکیهگاه بدنم کردم و با همون سرخوشی گفتم:
- خب زنگ خورد.
از جاش بلند شد و لباسش رو تکون داد.
- خوبه بچه زرنگ و عاشق درسی.
دستش رو به سمتم دراز کرد. من هم بلند شدم و فرم سورمهای متوسطه رو تکوندم.
- از کلاس بدم نمیاد، از خونه خیلی خوشم میاد.
با تعجب نگاهم کرد.
- واقعا؟
بعد زیر لب گفت:
- خوشبحالت!
- نگو که تو خوشت نمیاد!
آهی کشید. با تعجب نگاهش کردم. سرش رو بالا آورد و با لبخند زوری نگاهم کرد. سریع فهمیدم دوست نداره راجعبه این موضوع صحبت کنه پس سوالی نپرسیدم. چهارده سالم بود و پسری شر و شیطون که به قول مامان سرشار از امید به زندگی بودم. بهنام دوست صمیمیم بود که سال اول متوسطه باهم آشنا شده بودیم. جز اون یک دوست صمیمی دیگه و چندتا دوست معمولی داشتم.
- بریم که من رو به حرف گرفتی.
راه افتادیم. بهنام پسر کنجکاوی نبود و هیچ وقت نشده بود راجعبه زندگیهامون باهم صحبت کنیم. از بهنام فقط میدونستم پدرش بازاری و مادرش فوق دیپلم فلسفه داره. از قيافه ش جونم براتون بگه که قد کوتاه و پوست برنز داره. بدجور لاغر بود و موهای مشکی با چشمهای شکلاتی قشنگی داشت. رفتار خوبش و لحن لطیفش هرکسی رو جذب خودش میکرد.
- به من بگو چی توی خونتون تو رو به برگشت ترقیب میکنه؟
همینطور که کنار هم راه می.رفتیم گفتم:
- خب من الان برم مامانم پشت پنجره منتطرمِ، بعد داخل میرم که بابام روی مبل داره کتاب میخونه. اول پیشونیم رو میبوسه بعد ...
- بابات پیشونیت رو میبوسه؟!
- آره، مگه بابای تو نمیبوسه؟
هل شد.
-ها؟ اصلا این رو ول کن. مامان و بابات هر دو کارمند هستن؟
- نه بابام کارواش داره و مامانم خانه دارِ.
- از رابطه مامان و بابات بگو. خوب هستن باهم؟
با یادآوری رابطهشون چشمهام برق زد.
- بیست، عالی!
لبخند عجیب و محزونی زد.
- بهنام از سر کوچهتون رد شدیم.
- آخ، آخ حواسم نبود خداحافظ!
وقتی رفت هنصفریم رو در آوردم و توی گوشم گذاشتم. دوباره شروع به دویدن کردیم. آهنگ مهدی احمدوند پخش میشد.
الان که وابستهت شدم میذاری میری
الان که میخوامت ازم بیزاری سیری
الان که دنیای تو دنیام رو عوض کرد
الان که مجنونم کجا میذاری میری؟
بیچاره فرهاد! بیچاره شیرین! بیچاره من با این حال غمگین!
بیچاره لیلی! بیچاره مجنون! بیچاره من که دادم به پات جون!
۱۰.۳k
۱۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.