زندگی پس از مرگ از زبان آیت الله نجفی قوچانی
زندگی پس از مرگ از زبان آیت الله نجفی قوچانی
من، مردم، پس دیدم ایستاده ام و دیگر آثاری از بیماری ها و ناخوشی های گذشته در من نیست و تندرست و سالمم، همۀ قوم و خویشانم در اطراف جنازه ام گریه می کردند و من از این کار بسیار ناراحت بودم و به آنها می گفتم که نمرده ام بلکه بیماری هایی که داشتم نیز برطرف شده است اما آنها به حرف من گوش نمی کردند گویا اصلا مرا نمی دیدند و صدایم را نمی شنیدند. متوجه شدم که به این جنازه علاقۀ خاصی دارم به خصوص به پهلوی چپ او که برهنه بود چشم های خود را به آنجا دوخته بودم. بعد از غسل و کفن و دیگر کارها جنازه را به طرف قبرستان بردند، من هم همراه تشییع کنندگان بودم و چیزهایی را می دیدم که قبل از این ندیده بودم. در میان تشییع کنندگان جانورهای وحشی و درندۀ مختلفی را دیدم که از آنها وحشت داشتم ولی دیگران اصلا نمی ترسیدند. گویا آن حیوانات درنده اهلی و با دیگر افراد مأنوس بودند و اذیت و آزاری نداشتند. سرانجام جنازه به گورستان رسید و آن را داخل گور گذاشتند من نیز در گور ایستاده و تماشا می کردم و ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود بویژه هنگامی که دیدم جانورانی به جنازه حمله ور شدند و تعجب من از این بود که چرا آن مردی که جنازه را در گور خوابانید آن جانوران را دور نکرد گویا اصلا آنها را نمی دید. او جنازه را خوابانید و از گور بیرون آمد و من به دلیل علاقه ای که به جنازه داشتم برای بیرون کردن آن جانوران داخل گور شدم، هر چه تلاش کردم بی فایده بود چون تعداد آن جانوران بسیار زیاد بود و بر من غلبه داشتند، ترس چنان وجودم را گرفته بود که تمام اعضای بدنم می لرزید. پس از مردم کمک خواستم اما کسی به دادم نرسید و همه مشغول کار بودند گویا اصلا جانوران و اتفاقات داخل قبر را نمی دیدند. در این هنگام ناگهان اشخاصی در گور پیدا شدند و من توانستم با کمک آنها، آن جانوران را فراری دهم، خواستم از آنها سؤال کنم چه کسانی هستند؟ که خودشان گفتند: اِنَّ الحَسَناتِ یُذهِبنَ السَّیِّئاتِ و ناپدید شدند.
پس از رهایی از جانوران داخل گور ناگهان متوجه شدم که مردم سر گور را پوشانده اند و من را در میان گور تنگ و تاریک تنها گذاشته و رفته اند. و من می دیدم که آنها رو به خانه هایشان می روند، حتی خویشان و دوستان نزدیکم و زن و بچه ام که شب و روز در صدد آسایش و رفاه آنها بودم نیز رفتند. از بی وفایی آنها بسیار غمگین و ناراحت بودم و از ترس و وحشت و تنهایی گور چیزی نمانده بود که دلم بترکد.
من، مردم، پس دیدم ایستاده ام و دیگر آثاری از بیماری ها و ناخوشی های گذشته در من نیست و تندرست و سالمم، همۀ قوم و خویشانم در اطراف جنازه ام گریه می کردند و من از این کار بسیار ناراحت بودم و به آنها می گفتم که نمرده ام بلکه بیماری هایی که داشتم نیز برطرف شده است اما آنها به حرف من گوش نمی کردند گویا اصلا مرا نمی دیدند و صدایم را نمی شنیدند. متوجه شدم که به این جنازه علاقۀ خاصی دارم به خصوص به پهلوی چپ او که برهنه بود چشم های خود را به آنجا دوخته بودم. بعد از غسل و کفن و دیگر کارها جنازه را به طرف قبرستان بردند، من هم همراه تشییع کنندگان بودم و چیزهایی را می دیدم که قبل از این ندیده بودم. در میان تشییع کنندگان جانورهای وحشی و درندۀ مختلفی را دیدم که از آنها وحشت داشتم ولی دیگران اصلا نمی ترسیدند. گویا آن حیوانات درنده اهلی و با دیگر افراد مأنوس بودند و اذیت و آزاری نداشتند. سرانجام جنازه به گورستان رسید و آن را داخل گور گذاشتند من نیز در گور ایستاده و تماشا می کردم و ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود بویژه هنگامی که دیدم جانورانی به جنازه حمله ور شدند و تعجب من از این بود که چرا آن مردی که جنازه را در گور خوابانید آن جانوران را دور نکرد گویا اصلا آنها را نمی دید. او جنازه را خوابانید و از گور بیرون آمد و من به دلیل علاقه ای که به جنازه داشتم برای بیرون کردن آن جانوران داخل گور شدم، هر چه تلاش کردم بی فایده بود چون تعداد آن جانوران بسیار زیاد بود و بر من غلبه داشتند، ترس چنان وجودم را گرفته بود که تمام اعضای بدنم می لرزید. پس از مردم کمک خواستم اما کسی به دادم نرسید و همه مشغول کار بودند گویا اصلا جانوران و اتفاقات داخل قبر را نمی دیدند. در این هنگام ناگهان اشخاصی در گور پیدا شدند و من توانستم با کمک آنها، آن جانوران را فراری دهم، خواستم از آنها سؤال کنم چه کسانی هستند؟ که خودشان گفتند: اِنَّ الحَسَناتِ یُذهِبنَ السَّیِّئاتِ و ناپدید شدند.
پس از رهایی از جانوران داخل گور ناگهان متوجه شدم که مردم سر گور را پوشانده اند و من را در میان گور تنگ و تاریک تنها گذاشته و رفته اند. و من می دیدم که آنها رو به خانه هایشان می روند، حتی خویشان و دوستان نزدیکم و زن و بچه ام که شب و روز در صدد آسایش و رفاه آنها بودم نیز رفتند. از بی وفایی آنها بسیار غمگین و ناراحت بودم و از ترس و وحشت و تنهایی گور چیزی نمانده بود که دلم بترکد.
۱.۳k
۲۵ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.