رمان چی شد که اینطوری شد؟ پارت ۱۰
صبح با نوازش رو گونه م چشم هام رو باز کردم بابا بود.
-ساعت خواب!
بیحال بلند شدم.
-سلام صبح بخیر.
-سلام بابا صبح توهم بخیر پاشو.
-یکم دیگه بخوابم؟
- نمی خوای بری پیش خانواده ی مامانت؟
با ذوق بلند شدم.
-ایول!
سریع حاضر شدم با اصرار بابا یک لقمه صبحانه خوردم رفتیم خونه ی رو به رویی در زدیم راشا درو باز کرد. هم رو محکم بغل کردیم کشیدم تو با تعجب نگاهش کردم اصلا به بابا محل نداد شاید هم متوجه نشد. بابا خودش دنبال ما امد تو و درو پشت سر خودش بست.
خونه، حیاط کوچیک و سرامیکی داشت که باغچه اش کاملا خالی بود و حتی یک درخت هم محظ رضای خدا نداشت در بزرگ شیشه ای رو به روی در حیاط بود.
به محض اینکه رفتیم تو همه با ذوق ازمت استقبال کردند نگاهی به دور و بر خونه انداختم. دوتا فرش دستباف ابی رو زمین بود و اشپزخونه رو به روی در دوتا اتاق هم طرف چپمون بود.
قسمت پذیرایی خونه که با یک پله از بقیه خونه جدا می شد سمت راست در قرار داشت که دوتا از اتاق هم به قسمت پذیرایی می خورد کاغذ دیواری های خونه ابی کمرنگ و اسمانی بود و فرش دستباف قسمت پذیرایی رنگ یخی داشت.
ست مبل سلطنتی کاهویی بود شومینه گوشه پذیرایی قشنگ ترین دارایی خونه بود تا بخوام بقیه خونه رو دید بزنم راشا کشیدم تو یکی از اتاق ها که تخت یک نفره و ست سفید و لیمویی ش نشون می داد مال ریلاست جز ریلا رامتین هم تو اون اتاق بود با رامتین دست دادم ریلا دوباره دستش رو به سمتم دراز کرد.
-ببخشید دختر خاله من با نامحرم دست نمیدم.
دستش رو عقب کشید و زد زیر خنده!
-اخه پسر کوچولو بابات دیشب جیزت کرد؟
اخم هام توهم رفت.
-مسخره!
خنده اش رو خرد.
-ببخش نمی خواستم ناراحتت کنم، شوخی بود.
با دلخوری روی تخت نشستم امد از دلم در بیاره که بی توجه گفتم:
- چیکار داشتید؟
- ها، بیا فیلم ببینیم.
بعد رفت سر کامپیوتر و روشنش کرد ریلا و راشا چفت در چفت روی صندلی نشستن رامتین هم روی تخت نشست و به من هم اشاره کرد کنارش بشینیم فیلم شروع شد یکم که گذشت دیدم واقعا قابل دیدن نیست با اوقات تلخی مثل بابا گفتم:
- این چیه اخه؟
راشا و ریلا با تمسخر نگاهم کردن راشا گفت:
- چیه مگه؟ نترس پسر کوچولو در بسته است و بابایی نمی تونه بیاد تو.
دیگه تحمل نکردم این ریلا هم نبود که بگم دخترِ نباید زدش پس بلند شدم و به سمتش خیز برداشتم قبل از اینکه به خودش بیاد به یقه ش چنگ انداختم و کوبوندمش به میز کامپیوتر.
- قد خر شعور نداری؛ گفتم که نمی ترسم، تو حتی فرق بین ترس و احترام رو نمی فهمی؟
بعد بلندش کردم و به دیوار چسبوندمش شروع کردم به مشت به صورتش زدن ریلا من رو می زد ولی رامتین سعی می کرد از هم جدامون کنه از صدای داد و بیداد ما بزرگترها امده بودند دم در و صدامون می زدند.
-ساعت خواب!
بیحال بلند شدم.
-سلام صبح بخیر.
-سلام بابا صبح توهم بخیر پاشو.
-یکم دیگه بخوابم؟
- نمی خوای بری پیش خانواده ی مامانت؟
با ذوق بلند شدم.
-ایول!
سریع حاضر شدم با اصرار بابا یک لقمه صبحانه خوردم رفتیم خونه ی رو به رویی در زدیم راشا درو باز کرد. هم رو محکم بغل کردیم کشیدم تو با تعجب نگاهش کردم اصلا به بابا محل نداد شاید هم متوجه نشد. بابا خودش دنبال ما امد تو و درو پشت سر خودش بست.
خونه، حیاط کوچیک و سرامیکی داشت که باغچه اش کاملا خالی بود و حتی یک درخت هم محظ رضای خدا نداشت در بزرگ شیشه ای رو به روی در حیاط بود.
به محض اینکه رفتیم تو همه با ذوق ازمت استقبال کردند نگاهی به دور و بر خونه انداختم. دوتا فرش دستباف ابی رو زمین بود و اشپزخونه رو به روی در دوتا اتاق هم طرف چپمون بود.
قسمت پذیرایی خونه که با یک پله از بقیه خونه جدا می شد سمت راست در قرار داشت که دوتا از اتاق هم به قسمت پذیرایی می خورد کاغذ دیواری های خونه ابی کمرنگ و اسمانی بود و فرش دستباف قسمت پذیرایی رنگ یخی داشت.
ست مبل سلطنتی کاهویی بود شومینه گوشه پذیرایی قشنگ ترین دارایی خونه بود تا بخوام بقیه خونه رو دید بزنم راشا کشیدم تو یکی از اتاق ها که تخت یک نفره و ست سفید و لیمویی ش نشون می داد مال ریلاست جز ریلا رامتین هم تو اون اتاق بود با رامتین دست دادم ریلا دوباره دستش رو به سمتم دراز کرد.
-ببخشید دختر خاله من با نامحرم دست نمیدم.
دستش رو عقب کشید و زد زیر خنده!
-اخه پسر کوچولو بابات دیشب جیزت کرد؟
اخم هام توهم رفت.
-مسخره!
خنده اش رو خرد.
-ببخش نمی خواستم ناراحتت کنم، شوخی بود.
با دلخوری روی تخت نشستم امد از دلم در بیاره که بی توجه گفتم:
- چیکار داشتید؟
- ها، بیا فیلم ببینیم.
بعد رفت سر کامپیوتر و روشنش کرد ریلا و راشا چفت در چفت روی صندلی نشستن رامتین هم روی تخت نشست و به من هم اشاره کرد کنارش بشینیم فیلم شروع شد یکم که گذشت دیدم واقعا قابل دیدن نیست با اوقات تلخی مثل بابا گفتم:
- این چیه اخه؟
راشا و ریلا با تمسخر نگاهم کردن راشا گفت:
- چیه مگه؟ نترس پسر کوچولو در بسته است و بابایی نمی تونه بیاد تو.
دیگه تحمل نکردم این ریلا هم نبود که بگم دخترِ نباید زدش پس بلند شدم و به سمتش خیز برداشتم قبل از اینکه به خودش بیاد به یقه ش چنگ انداختم و کوبوندمش به میز کامپیوتر.
- قد خر شعور نداری؛ گفتم که نمی ترسم، تو حتی فرق بین ترس و احترام رو نمی فهمی؟
بعد بلندش کردم و به دیوار چسبوندمش شروع کردم به مشت به صورتش زدن ریلا من رو می زد ولی رامتین سعی می کرد از هم جدامون کنه از صدای داد و بیداد ما بزرگترها امده بودند دم در و صدامون می زدند.
۵.۶k
۱۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.