رمان چی شد که اینطوری شد نویسنده ملیکاملازاده پارت ۱۱
بعد از چند دقیقه در باز شد انگار کلید داشتند بابا اول از همه امد تو و من رو گرفت و ازش دور کرد و از در بیرون کشید راشا دست هاش رو رو صورتش کشید و داد زد:
-خون! خون میاد!
ریلا نشست و شروع کرد به من فحش دادند انقدر فحشاش بد بود که ازخجالت سرخ شده بودم رامتین کلافه رفت اونور اتاق قبل از بیرون رفتند. کامل از اتاق چشم بابا به صفحه ی کامپیوتر افتاد یک صحنه ی بد از فیلمو دید بعد بزور بردم جا صندلی ها و رو یکی از مبلا نشوندم و کنارم نشست زود گفتم:
-بابا من ندیدم.
-می دونم.
بعد یک تیکه سیب داد دستم.
-از این به بعد کمتر به اینجا میام.
-باور کن من ندیدم.
-گفتم که، می دونم.
-پس چرا؟
-این اا دوست های خوبی برات نمیشن.
-ولی اقوام من، قول می دم مراقب خودم باشم.
بقیه امدند بابا هم دیگه چیزی نگفت
ناهار رو اوردن و خوردیم من کنار بابا نشسته بودم بچه ها هم زیاد دلخوشی نداشتند که به من نزدیک بشن. بعد از ناهار اهنگ گذاشتن و شروع کردن به رقصیدن از کارهاشون خنده ام گرفته بود دیگه بابا نزاشت تا بعد از ظهر بیشتر بمونیم و برگشتیم خونه ای که دست خودمون بود.
کتاب فرنگیس رو برداشتم و شروع کردم به خوندن بازهم حوصله ام سر رفت و بعد از کلی اصرار بابا رو راضی کردم بعد از شام بریم خونه خانوادهی مامان غذا پاستا الفرد درست کرده بودن ما معمولا اینطور غذا ها کمتر تو خونه امون می خوردیم.
برای خودم به یکی از درخت ها تکیه داده بودم احساس می کردم نمی تونیم دوست های خوبی برای هم باشیم برای همین نخواستم بهشون نزدیکی کنم که رامتین با خنده به سمتم امد.
- بیا اینور.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
- چرا؟!
- بدو، زود باش.
سریع از درخت فاصله گرفتم و با ترس نگاهش کردم.
- چی بود؟
با خنده گفت:
- چیزی نبود.
- پس چرا این.طوری کردی؟
-ترسیدم سیبی، گلابی، چیزی بیافته روی کلت، چندتا قانون دیگه به فیزیک اضافه بشه، بدبخت بشیم.
خودش و راشا که نزدیکش بود زدن زیر خنده با تعجب نگاهشون کردم خل بود ها بالاخره با همین طرفند من رو بردن برای بازی بعد تصمیم گرفتیم برای خواب بریم رو پشت بوم بابا اجازه داده بود بمونم ولی خودش خواست بره ریلا و راشا رفتن بالا بعد من رفتم.
حس شیطنت و غرورم گل کرد و پله ها رو چندتا چندتا بالا رفتم که یک دفعه پام لیز خورد و از رو پله ی پنجم شیشمی پایین افتادم بابا که داشت با مامان حرف می زد زودتر متوجه من شد و داد زد:
-هومن!
<قسمت افتادن هومن الهام گرفته از کتاب خداحافظ سالار>
مامان که داشت با خاله صحبت می کرد از رو ایون بلند شد.
-ای وای، ای وایش
بعد بدون اینکه دمپایی پاش کنه به سمت من دوید بابا سرم زو تو بغلش گرفت.
-سرش شکسته.
همه دورم جمع شده بودن مامان گریه می کرد بابا رو به مامان گفت:
-برو حاضر شو ببریمش بیمارستان.
#رمان
-خون! خون میاد!
ریلا نشست و شروع کرد به من فحش دادند انقدر فحشاش بد بود که ازخجالت سرخ شده بودم رامتین کلافه رفت اونور اتاق قبل از بیرون رفتند. کامل از اتاق چشم بابا به صفحه ی کامپیوتر افتاد یک صحنه ی بد از فیلمو دید بعد بزور بردم جا صندلی ها و رو یکی از مبلا نشوندم و کنارم نشست زود گفتم:
-بابا من ندیدم.
-می دونم.
بعد یک تیکه سیب داد دستم.
-از این به بعد کمتر به اینجا میام.
-باور کن من ندیدم.
-گفتم که، می دونم.
-پس چرا؟
-این اا دوست های خوبی برات نمیشن.
-ولی اقوام من، قول می دم مراقب خودم باشم.
بقیه امدند بابا هم دیگه چیزی نگفت
ناهار رو اوردن و خوردیم من کنار بابا نشسته بودم بچه ها هم زیاد دلخوشی نداشتند که به من نزدیک بشن. بعد از ناهار اهنگ گذاشتن و شروع کردن به رقصیدن از کارهاشون خنده ام گرفته بود دیگه بابا نزاشت تا بعد از ظهر بیشتر بمونیم و برگشتیم خونه ای که دست خودمون بود.
کتاب فرنگیس رو برداشتم و شروع کردم به خوندن بازهم حوصله ام سر رفت و بعد از کلی اصرار بابا رو راضی کردم بعد از شام بریم خونه خانوادهی مامان غذا پاستا الفرد درست کرده بودن ما معمولا اینطور غذا ها کمتر تو خونه امون می خوردیم.
برای خودم به یکی از درخت ها تکیه داده بودم احساس می کردم نمی تونیم دوست های خوبی برای هم باشیم برای همین نخواستم بهشون نزدیکی کنم که رامتین با خنده به سمتم امد.
- بیا اینور.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
- چرا؟!
- بدو، زود باش.
سریع از درخت فاصله گرفتم و با ترس نگاهش کردم.
- چی بود؟
با خنده گفت:
- چیزی نبود.
- پس چرا این.طوری کردی؟
-ترسیدم سیبی، گلابی، چیزی بیافته روی کلت، چندتا قانون دیگه به فیزیک اضافه بشه، بدبخت بشیم.
خودش و راشا که نزدیکش بود زدن زیر خنده با تعجب نگاهشون کردم خل بود ها بالاخره با همین طرفند من رو بردن برای بازی بعد تصمیم گرفتیم برای خواب بریم رو پشت بوم بابا اجازه داده بود بمونم ولی خودش خواست بره ریلا و راشا رفتن بالا بعد من رفتم.
حس شیطنت و غرورم گل کرد و پله ها رو چندتا چندتا بالا رفتم که یک دفعه پام لیز خورد و از رو پله ی پنجم شیشمی پایین افتادم بابا که داشت با مامان حرف می زد زودتر متوجه من شد و داد زد:
-هومن!
<قسمت افتادن هومن الهام گرفته از کتاب خداحافظ سالار>
مامان که داشت با خاله صحبت می کرد از رو ایون بلند شد.
-ای وای، ای وایش
بعد بدون اینکه دمپایی پاش کنه به سمت من دوید بابا سرم زو تو بغلش گرفت.
-سرش شکسته.
همه دورم جمع شده بودن مامان گریه می کرد بابا رو به مامان گفت:
-برو حاضر شو ببریمش بیمارستان.
#رمان
۶.۵k
۱۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.