رمان چی شد که اینطوری شد پارت ۲۲
- آسیبی دیدی؟
مامان همینطور با ترس و نفرت نگاهش می کرد.
-اینطوری نگاهم نکن.
توجه ای نکرد بابا مچ پای مامان رو تکون داد.
-درد می کنه.
بالاخره مامان به حرف امد
-هیچ جام درد نمی کنی جز کمرم که اونم از صدقه سری شماست و البته..
دستشو رو قلبش گذاشت
-قلبم.
بابا چنان اهی کشید که دل من براش کباب شد مامانو مثل یک بچه تو بغلش گرفت مامان با ترس گفت:
-تو رو خدا ولم کن سروش! بزار برم.چرا دست از سرم بر نمی داری؟
-همون روز که پای اون عقد نامه رو امضا کردم گفتم هرچی بشه دست از سرت بر نمی دارم بهت گفتم که تا ابد اسیر عشق منی.
-من نمی خوام. اسارت حتی به عشقت رو نمی خوام.
-خیلی بی انصافی دنیا.
بعد گذاشتش رو زمین و مچ دستشو گرفت
-بریم.
مامان یکم خودش کشید ولی فکر کنم بر اثر افتادن بدنش کوفته شده بود که بدون حرف دنبال بابا راه افتاد اون دخترا پایین امده بودند و به مامان نگاه می کردند یکی شون جلو دوید با استرس گفت:
-چیکارش دارید؟ شما کی هستید؟
-من شوهرشم کاریه م باش ندارم.
-اقا من زنگ زدم پلیس بیاد شما حق ندارید برید چون اگه برین دنبالتون می گردن و به جرمتو اضافه می شه.
مامان با لبخند بدجنس و مرموزی به بابا زل زد من زدم زیر خنده بابا نچی گفت و دستی تو موهاش کشید یک یک ربعی بعد پلیس امد رفتیم کلانتری با شاهدت های من و حرف مامان پزشک قانونی دستوری رو داد بابا پولی به مامان داد و سه روز هم طول درمان به مامان دادند هرچند که پشت مامان دیگه کبودی هاش کمرنگ شده بود تو راه هم من استرس گرفته بودم هم مامان البته معلوم بود نمی خواد نشون بده بابا درو باز کرد ما دوتا رفتیم تو بعد خودش امد درو پشت سرش قلف کرد برگشت سمت ما مامان نگاش نمی کرد وانمود می کرد بیخیال و فقط انگار داره کفشاشو در میاره تا بره تو خونه باخره بابا گفت:
-فردا بر می گردیم شهر. بدون هیچ توضیح و حتی خدافظی.
هردو برگشتیم سمتش
-برای چی بدون خدافظی؟
نگاه بابا رو به مامان بود
-دلیل دارم.
بعد همینطور که مامان رو نگاه می کرد گفت:
-گوشی تو بزار رو میز من.
رو به منم گفت:
-توهم همینطور هومن.
بعد رفت تو مامان رو کاناپه نشست و تو اتاق نرفت من هم رفتم خوابیدم صبح که بیدار شدیم دیدم مامان همون جا خوابش برده بابا خودش وسایل رو جمع کرد و میز صبحانه رو چیند و رفت بالای سر مامان یک تکیه از موهاش که رو صورتش بود رو کنار زد
-خانم گل؟ نازگل خانم؟
مامان تکون مختصری خورد ولی بیدار نشست بابا نشست و سرشو برد نزدیک تر
-عزیز دلم؟ دنیای من؟ نمی خوای چشمای نازتو رو برای من باز کنی نفسم؟
مامان دستشو گرفت جلوی صورتش با صدای خواب الود گفت:
-خر نمی شم سروش.
تو وجود منی دختر خر چیه؟ پاشو،پاشو که دیگه همه چی تموم شد. از امروز برسیم خونه همه چی مثل اولش می شه.
مامان همینطور با ترس و نفرت نگاهش می کرد.
-اینطوری نگاهم نکن.
توجه ای نکرد بابا مچ پای مامان رو تکون داد.
-درد می کنه.
بالاخره مامان به حرف امد
-هیچ جام درد نمی کنی جز کمرم که اونم از صدقه سری شماست و البته..
دستشو رو قلبش گذاشت
-قلبم.
بابا چنان اهی کشید که دل من براش کباب شد مامانو مثل یک بچه تو بغلش گرفت مامان با ترس گفت:
-تو رو خدا ولم کن سروش! بزار برم.چرا دست از سرم بر نمی داری؟
-همون روز که پای اون عقد نامه رو امضا کردم گفتم هرچی بشه دست از سرت بر نمی دارم بهت گفتم که تا ابد اسیر عشق منی.
-من نمی خوام. اسارت حتی به عشقت رو نمی خوام.
-خیلی بی انصافی دنیا.
بعد گذاشتش رو زمین و مچ دستشو گرفت
-بریم.
مامان یکم خودش کشید ولی فکر کنم بر اثر افتادن بدنش کوفته شده بود که بدون حرف دنبال بابا راه افتاد اون دخترا پایین امده بودند و به مامان نگاه می کردند یکی شون جلو دوید با استرس گفت:
-چیکارش دارید؟ شما کی هستید؟
-من شوهرشم کاریه م باش ندارم.
-اقا من زنگ زدم پلیس بیاد شما حق ندارید برید چون اگه برین دنبالتون می گردن و به جرمتو اضافه می شه.
مامان با لبخند بدجنس و مرموزی به بابا زل زد من زدم زیر خنده بابا نچی گفت و دستی تو موهاش کشید یک یک ربعی بعد پلیس امد رفتیم کلانتری با شاهدت های من و حرف مامان پزشک قانونی دستوری رو داد بابا پولی به مامان داد و سه روز هم طول درمان به مامان دادند هرچند که پشت مامان دیگه کبودی هاش کمرنگ شده بود تو راه هم من استرس گرفته بودم هم مامان البته معلوم بود نمی خواد نشون بده بابا درو باز کرد ما دوتا رفتیم تو بعد خودش امد درو پشت سرش قلف کرد برگشت سمت ما مامان نگاش نمی کرد وانمود می کرد بیخیال و فقط انگار داره کفشاشو در میاره تا بره تو خونه باخره بابا گفت:
-فردا بر می گردیم شهر. بدون هیچ توضیح و حتی خدافظی.
هردو برگشتیم سمتش
-برای چی بدون خدافظی؟
نگاه بابا رو به مامان بود
-دلیل دارم.
بعد همینطور که مامان رو نگاه می کرد گفت:
-گوشی تو بزار رو میز من.
رو به منم گفت:
-توهم همینطور هومن.
بعد رفت تو مامان رو کاناپه نشست و تو اتاق نرفت من هم رفتم خوابیدم صبح که بیدار شدیم دیدم مامان همون جا خوابش برده بابا خودش وسایل رو جمع کرد و میز صبحانه رو چیند و رفت بالای سر مامان یک تکیه از موهاش که رو صورتش بود رو کنار زد
-خانم گل؟ نازگل خانم؟
مامان تکون مختصری خورد ولی بیدار نشست بابا نشست و سرشو برد نزدیک تر
-عزیز دلم؟ دنیای من؟ نمی خوای چشمای نازتو رو برای من باز کنی نفسم؟
مامان دستشو گرفت جلوی صورتش با صدای خواب الود گفت:
-خر نمی شم سروش.
تو وجود منی دختر خر چیه؟ پاشو،پاشو که دیگه همه چی تموم شد. از امروز برسیم خونه همه چی مثل اولش می شه.
۷۵.۰k
۰۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.