کاش می شد تو را در آغوش کشید تا از این همه بلا در امان بمانی!
يك گل بھار نیست
صد گل بھار نیست
حتي ھزار باغ پر از گل بھار نیست
وقتي
پرنده ھا ھمه خونین بال
وقتي ترانه ھا ھمه اشك آلود
وقتي ستاره ھا ھمه خاموشند
وقتي كه دستھا با قلب خون چكان
در چارسوي گیتي
ھر جا به استغاثه بلند است
آيا كسي طلوع شقايق را
در دشت شب گرفته تواند ديد ؟
وقتي بنفشه ھاي بھاري
در چارسوي گیتي
بوي غبار وحشت و باروت مي دھند
آيا كسي صفاي بھاران را
ھرگز گلي به كام تواند چید ؟
وقتي كه لوله ھاي بلند توپ
در چارسوي گیتي
در استتار شاخه و برگ درخت ھاست
اين قمري غريب
روي كدام شاخه بخواند ؟
وقتي كه دشت ھا
درياي پرتلاطم خون است
ديگر نسیم زورق زرين صبح را
روي كدام بركه براند ؟
اكنون كه آدمي
از بام ھفت گنبد گردون گذشته است
گردونه زمین را
از اوج بنگريم
از اوج بنگريم
ذرات دل به دشمني و ك ينه داده را
وزجان و دل به جان و دل ھم فتاده را
از اوج بنگريم و ببینیم
در اين فضاي لايتناھي
از ذره كمترانیم
غرق ھزار گونه تباھي
از اوج بنگريم و ببینیم
آخر چرا به سینه انسان ديگري
شمشیر مي زنیم ؟
ما ذره ھاي پوچ
در گیر و دار ھیچ
در روي كوره راه سیاھي كه انتھاش
گودال نیستي است
آخر چگ.نه تشنه به خون برادرانیم ؟
از اوج بنگريم
انبوه كشتگان را
خیل گرسنگان را
انباشته به كشتي بي لنگر زمین
سوي كدام ساحل تا كھكشان دور
سوغات مي بريم ؟
آيا رھايي بشريت را
در چارسوي گیتي
در كائنات يك دل امیدوار نیست ؟
آيا درخت خشك محبت را
يك برگ در سبز در ھمه شاخسار نیست ؟
دستي برآوريم
باشد كزين گذرگه اندوه بگذريم
روزي كه آدمي
خورشید دوستي را
در قلب خويش يافت
راه رھايي از دل اين شام تار ھست
و آنجا كه مھرباني لبخند میزند
در يك جوانه نیز شكوفه بھار ھست
فریدون مشیری
صد گل بھار نیست
حتي ھزار باغ پر از گل بھار نیست
وقتي
پرنده ھا ھمه خونین بال
وقتي ترانه ھا ھمه اشك آلود
وقتي ستاره ھا ھمه خاموشند
وقتي كه دستھا با قلب خون چكان
در چارسوي گیتي
ھر جا به استغاثه بلند است
آيا كسي طلوع شقايق را
در دشت شب گرفته تواند ديد ؟
وقتي بنفشه ھاي بھاري
در چارسوي گیتي
بوي غبار وحشت و باروت مي دھند
آيا كسي صفاي بھاران را
ھرگز گلي به كام تواند چید ؟
وقتي كه لوله ھاي بلند توپ
در چارسوي گیتي
در استتار شاخه و برگ درخت ھاست
اين قمري غريب
روي كدام شاخه بخواند ؟
وقتي كه دشت ھا
درياي پرتلاطم خون است
ديگر نسیم زورق زرين صبح را
روي كدام بركه براند ؟
اكنون كه آدمي
از بام ھفت گنبد گردون گذشته است
گردونه زمین را
از اوج بنگريم
از اوج بنگريم
ذرات دل به دشمني و ك ينه داده را
وزجان و دل به جان و دل ھم فتاده را
از اوج بنگريم و ببینیم
در اين فضاي لايتناھي
از ذره كمترانیم
غرق ھزار گونه تباھي
از اوج بنگريم و ببینیم
آخر چرا به سینه انسان ديگري
شمشیر مي زنیم ؟
ما ذره ھاي پوچ
در گیر و دار ھیچ
در روي كوره راه سیاھي كه انتھاش
گودال نیستي است
آخر چگ.نه تشنه به خون برادرانیم ؟
از اوج بنگريم
انبوه كشتگان را
خیل گرسنگان را
انباشته به كشتي بي لنگر زمین
سوي كدام ساحل تا كھكشان دور
سوغات مي بريم ؟
آيا رھايي بشريت را
در چارسوي گیتي
در كائنات يك دل امیدوار نیست ؟
آيا درخت خشك محبت را
يك برگ در سبز در ھمه شاخسار نیست ؟
دستي برآوريم
باشد كزين گذرگه اندوه بگذريم
روزي كه آدمي
خورشید دوستي را
در قلب خويش يافت
راه رھايي از دل اين شام تار ھست
و آنجا كه مھرباني لبخند میزند
در يك جوانه نیز شكوفه بھار ھست
فریدون مشیری
۴.۴k
۱۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.