.
.
روز اول بی هوا قلب مرا دزدید و رفت
روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت
.
روز سوم... آخ! خالی هم کنار لب گذاشت
دانهی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت!
.
روز چارم دانهاش گل داد و او با زیرکی
آن غزل را از لبم، نه از نگاهم چید و رفت
.
با لباس قهوهای آن روز فالم را گرفت
خویش را در چشم های بی قرارم دید و رفت
.
فیل را هم این بلا از پا می اندازد خدا!!!
هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت...
.
او که طرز خندهاش خانه خرابم کرده بود،
با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت
.
تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی
جای دل -از بخت بد- دلبر، خودش چرخید و رفت!
.
«زیر باران راه رفتن»، گفت میچسبد چقدر!
با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت
.
استجابت شد... چه بارانی گرفت آن شب! ولی
بی من، او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت
.
روز آخر بیدعا، بی ابر هم باران گرفت
دید اشکم را... نمی دانم چرا خندید و رفت...
.
قاسم_صرافان
.
روز اول بی هوا قلب مرا دزدید و رفت
روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت
.
روز سوم... آخ! خالی هم کنار لب گذاشت
دانهی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت!
.
روز چارم دانهاش گل داد و او با زیرکی
آن غزل را از لبم، نه از نگاهم چید و رفت
.
با لباس قهوهای آن روز فالم را گرفت
خویش را در چشم های بی قرارم دید و رفت
.
فیل را هم این بلا از پا می اندازد خدا!!!
هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت...
.
او که طرز خندهاش خانه خرابم کرده بود،
با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت
.
تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی
جای دل -از بخت بد- دلبر، خودش چرخید و رفت!
.
«زیر باران راه رفتن»، گفت میچسبد چقدر!
با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت
.
استجابت شد... چه بارانی گرفت آن شب! ولی
بی من، او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت
.
روز آخر بیدعا، بی ابر هم باران گرفت
دید اشکم را... نمی دانم چرا خندید و رفت...
.
قاسم_صرافان
.
۱.۴k
۲۰ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.