چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نوبهاری خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش میکنی
دست مرا که ساقهء سبز نوازش است
با برگ های مرده همآغوش میکنی
گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت، که مرا نوش میکنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری وخاموش میکنی
در سایه ها،فروغ تو بنشست ورنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟
امشب به قصهء دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنی....
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نوبهاری خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش میکنی
دست مرا که ساقهء سبز نوازش است
با برگ های مرده همآغوش میکنی
گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت، که مرا نوش میکنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری وخاموش میکنی
در سایه ها،فروغ تو بنشست ورنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟
امشب به قصهء دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنی....
۲.۱k
۲۲ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.