.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۷۹→
باهمشون حرف زدم... پانیذ داره شیمی درمانیش وادامه میده وخداروشکرحالش بهتره...دکتری که توایران معاینه اش کرده بود،گفته بودکه حداکثراگه زیادزنده بمونه ۵ ماهه ولی پانیذ الان نزدیک به 6 ماهه زنده اس واین نشونه خوبیه...حال رضام نسبت به قبل بهتر شده بود...مامان وبابام درسته یه ذره پکروغمگین بودن ولی درکل وضعیتشون نسبت به قبل بهترشده بود...بهترشدن حال پانیذ،به همه امید داده بود...حتی به من...خدایایعنی میشه حال پانیذ خوب بشه وخونواده ام برگردن پیشم؟؟یعنی میشه یه روزی دوباره هممون بدون هیچ غم وغصه ای،کنارهم جمع بشیم؟یعنی میشه لبخندبشینه رولبامون؟!!
گوشی وکه قطع کردم،درخونه بازشد وچهره شادوبشاش نیکا توی چهارچوب در ظاهرشد...نیشش تابناگوشش بازبود...طولی نکشیدکه متینم توچهارچوب در ظاهرشدوپشت سرنیکا وایساد...برعکس قیافه نیکا،چهره متین بدجور مچاله وتوهم بود...اخم کرده بود وخستگی توصورتش موج میزد...نگاهی به پلاستکیای پرازخریدی که تودستاش بودن انداختم...
چشمام شدقده دوتاگوجه...فکم چسبیده بودبه زمین...ارسلانم باتعجب زل زده بودبه پلاستیکای خرید...
آب دهنم وقورت دادم ودرحالیکه به پلاستکای خرید اشاره می کردم،روبه نیکا گفتم:نگوکه...بازم...بازم...
سرخوش خندیدوباذوق گفت:بازم رفته بودم خرید!!!
ساعت ۲ بعدازظهر بود ومن روی مبل ،کنار نیکو، نشسته بودم وداشتم پفک می خوردم...نیکا نگاهش به تلویزیون بودو ارسلان ومتینم روبروی مانشسته بودن وگرم صحبت بودن...
امروز ناهار،به پیشنهاد متین،لب دریا کباب زدیم...وای جاتون خالی!!نمی دونید چه کبابی بود...بالبات بازی می کرد...خیلی خوشمزه بود!!
- بچه ها...
باصدای نیکا همه نگاهمون وبهش دوختیم تاببینم چی می خوادبگه...لبخندی روی لبش بود...ذوق زده گفت:میاین بریم خرید؟؟
جانم؟!!خرید؟!اوف...کی حوصله داره باتوبیادخرید!؟!!می خوای دوباره ماروبه کشتن بدی؟اصلا من سر
درنمیارم...نیکا که تاحالا 3 بار رفته خرید دیگه واسه چی می خوادبره؟؟
ناخواسته قیافه ام مچاله شد...
نگاهی به چهره ارسلانو متین انداختم تاببینم وضع اونام مثل منه یانه...
قیافه ارسلانم مچاله شده بودودرحالیکه سعی می کرد لبخندمصنوعی روی لبش بنشونه،زل زده بودبه
نیکا...متین بیچاره چشماش وبسته بودوسرش وبه پشتی مبل تکیه داده بود!!الهی بمیرم...ببین امروز صبح که رفتن خرید چقد زجرکشیده که حالا با اومدن اسم خرید این ریختی میشه!!!
نیکا نگاهی به چهره هرسه تامون انداخت وباذوق گفت:میاین دیگه نه؟!
معلومه که نه!!مگه خرمخمون وگاز زده باتوپاشیم بیایم خرید؟
گوشی وکه قطع کردم،درخونه بازشد وچهره شادوبشاش نیکا توی چهارچوب در ظاهرشد...نیشش تابناگوشش بازبود...طولی نکشیدکه متینم توچهارچوب در ظاهرشدوپشت سرنیکا وایساد...برعکس قیافه نیکا،چهره متین بدجور مچاله وتوهم بود...اخم کرده بود وخستگی توصورتش موج میزد...نگاهی به پلاستکیای پرازخریدی که تودستاش بودن انداختم...
چشمام شدقده دوتاگوجه...فکم چسبیده بودبه زمین...ارسلانم باتعجب زل زده بودبه پلاستیکای خرید...
آب دهنم وقورت دادم ودرحالیکه به پلاستکای خرید اشاره می کردم،روبه نیکا گفتم:نگوکه...بازم...بازم...
سرخوش خندیدوباذوق گفت:بازم رفته بودم خرید!!!
ساعت ۲ بعدازظهر بود ومن روی مبل ،کنار نیکو، نشسته بودم وداشتم پفک می خوردم...نیکا نگاهش به تلویزیون بودو ارسلان ومتینم روبروی مانشسته بودن وگرم صحبت بودن...
امروز ناهار،به پیشنهاد متین،لب دریا کباب زدیم...وای جاتون خالی!!نمی دونید چه کبابی بود...بالبات بازی می کرد...خیلی خوشمزه بود!!
- بچه ها...
باصدای نیکا همه نگاهمون وبهش دوختیم تاببینم چی می خوادبگه...لبخندی روی لبش بود...ذوق زده گفت:میاین بریم خرید؟؟
جانم؟!!خرید؟!اوف...کی حوصله داره باتوبیادخرید!؟!!می خوای دوباره ماروبه کشتن بدی؟اصلا من سر
درنمیارم...نیکا که تاحالا 3 بار رفته خرید دیگه واسه چی می خوادبره؟؟
ناخواسته قیافه ام مچاله شد...
نگاهی به چهره ارسلانو متین انداختم تاببینم وضع اونام مثل منه یانه...
قیافه ارسلانم مچاله شده بودودرحالیکه سعی می کرد لبخندمصنوعی روی لبش بنشونه،زل زده بودبه
نیکا...متین بیچاره چشماش وبسته بودوسرش وبه پشتی مبل تکیه داده بود!!الهی بمیرم...ببین امروز صبح که رفتن خرید چقد زجرکشیده که حالا با اومدن اسم خرید این ریختی میشه!!!
نیکا نگاهی به چهره هرسه تامون انداخت وباذوق گفت:میاین دیگه نه؟!
معلومه که نه!!مگه خرمخمون وگاز زده باتوپاشیم بیایم خرید؟
۱۶.۱k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.