فیک شرکت مخفی شما-ادامه پارت ۲
فیک شرکت مخفی شما-ادامه پارت ۲
لیسا،جیسو و جنی راه اوفتادن،وقتی به قصر رسیدن نصف شب بود.یواشکی وارد قصر شدن.
*پارک رزی*
توی اتاقم ناراحت و توی فکرم بودم و به پنجره نگاه میکردم و تو فکر دوستام بودم.برادرم همش بهم تیکه مینداخت همه ی جادوگرا ازم متنفر بودن،دیگه نمیدونستم چیکار کنم تا این اوضاع رو تحمل کنم حتی نمیتونستم یه لقمه غذا بخورم.تو همین فکرا بودم که یهو در باز شد.شوکه شدم یعنی کیه؟
*نویسنده(خودم🗿)*
دخترا وارد اتاق شدن و باهم گفتن:《ما اومدیم دنبالت تا برت گردونیم.》
رزی:《اما پدرم متوجه میشه و میاد دنبالم براتون مشکل ساز میشم،تازه اینجا کلی جادوی دوربینی هست که میتونن شمارو ببینن ممکنه همین الانم شمارو دیده باشن.》
لیسا:《اما رزی رئیس بهمون گفته تازشم تو دوست مایی.ما بدون تو نمیتونیم.》
جنی:《رزی خواهش میکنیم ما بهت نیاز داریم.》
*جنی کیم*
اینا همش تقصیر من بود.من رزی رو ول کردم.الانم اگه حرفای رزی درست باشه ممکنه دستگیر شیم.من...من...من...
*نویسنده*
جنی توی فکر بود که رزی گفت:《بچه ها من نمیتونم بیام.اگه پدرم بفهمه میکشتتون.》
جیسو:《مهم نیست.اگه تو آزاد باشی مهم نیست اگه ما بمیریم.》
که یهو در باز شد.یه خدمتکار بود که برای رزی غذا اوورده بود.وقتی جنی و جیسو و لیسا رو دید با جادو گرفتشون و نگهبانا رو صدا کرد که یهو...
پایان پارت ۲
لیسا،جیسو و جنی راه اوفتادن،وقتی به قصر رسیدن نصف شب بود.یواشکی وارد قصر شدن.
*پارک رزی*
توی اتاقم ناراحت و توی فکرم بودم و به پنجره نگاه میکردم و تو فکر دوستام بودم.برادرم همش بهم تیکه مینداخت همه ی جادوگرا ازم متنفر بودن،دیگه نمیدونستم چیکار کنم تا این اوضاع رو تحمل کنم حتی نمیتونستم یه لقمه غذا بخورم.تو همین فکرا بودم که یهو در باز شد.شوکه شدم یعنی کیه؟
*نویسنده(خودم🗿)*
دخترا وارد اتاق شدن و باهم گفتن:《ما اومدیم دنبالت تا برت گردونیم.》
رزی:《اما پدرم متوجه میشه و میاد دنبالم براتون مشکل ساز میشم،تازه اینجا کلی جادوی دوربینی هست که میتونن شمارو ببینن ممکنه همین الانم شمارو دیده باشن.》
لیسا:《اما رزی رئیس بهمون گفته تازشم تو دوست مایی.ما بدون تو نمیتونیم.》
جنی:《رزی خواهش میکنیم ما بهت نیاز داریم.》
*جنی کیم*
اینا همش تقصیر من بود.من رزی رو ول کردم.الانم اگه حرفای رزی درست باشه ممکنه دستگیر شیم.من...من...من...
*نویسنده*
جنی توی فکر بود که رزی گفت:《بچه ها من نمیتونم بیام.اگه پدرم بفهمه میکشتتون.》
جیسو:《مهم نیست.اگه تو آزاد باشی مهم نیست اگه ما بمیریم.》
که یهو در باز شد.یه خدمتکار بود که برای رزی غذا اوورده بود.وقتی جنی و جیسو و لیسا رو دید با جادو گرفتشون و نگهبانا رو صدا کرد که یهو...
پایان پارت ۲
۱۵.۶k
۲۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.