فیک شرکت مخفی شما-پارت ۳
فیک شرکت مخفی شما-پارت ۳
که یهو رزی جنی و جیسو و لیسا رو نجات داد ولی چون آخر شب بود نیروی(انرژی) رزی تموم شد و حالش بد شد.نگهبانا وقتی اومدن نمیدونستن چیکار کنن.رزی رو ببرن نیروساز یا جنی و جیسو و لیسارو دستگیر کنن.پس نیروساز هارو صدا زدن و خودشون جنی و جیسو و لیسارو دستگیر کردن.
*کیم جیسو*
من همیشه کم حرف میزدم، ولی امروز دیگه نه!(جیسو ؛ هست لیسا = هست جنی £ هست)
؛انقد بیکار اینجا نشینین رزی به کمک ما نیاز دارههههههههههه.
£ولی ما نمیتونیم...
نذاشتم حرفش تموم شه گفتم
؛ساکتتت.ما باید بریم بیرون و نمیتونم هم نداریم تموم شد و رفت.
=(در حال گریه کردن)
یهو نگاهم به لیسا افتاد.من تحمل دیدن اشک دوستامو ندارم دست لیسارو گرفتم اشکشو پاک کردم و گفتم،
؛ما به خواطر رزی باید هر دیواری رو پشت سر بزاریم.
*پارک رزی*
بهوش اومدم ولی اصلا حال نداشتم به زور چشمم رو باز کردم که یهو دیدم یه پسره لباش رو لبامه با عجله بلند شدم پدرمو کنار اون پسره دیدم پرسیدم،
×پدر این پسره کیه؟؟؟؟؟
÷دخترم ببخشید که بهت نگفتم ولی اون نامزدته.
×جانم؟؟؟؟من نمیخوام ازدواج کنممممم.مخصوصا با کسی که حتی نمیشناسمشش.
$ببخشید من خودمو معرفی نکردم.من جانوی هستم و ۲۷ سالمه.از آشناییتون خوشبختم.
×ببخشید ولی من از آشناییت خوشبخت نیستم.
با خودم گفتم:امشب باید از این دیوونه خونه فرار کنم.
*نویسنده*
جنی و جیسو و لیسا تونستن از زندان فرار کنن و رسیدن به قصر.وارد قصر شدن و به اتاقی که رزی بود رفتن و رزی رو بردن بیرون قصر.
×بچه هاااا،ممنون که از اون دیوونه خونه نجاتم دادید.
پایان پارت ۳
که یهو رزی جنی و جیسو و لیسا رو نجات داد ولی چون آخر شب بود نیروی(انرژی) رزی تموم شد و حالش بد شد.نگهبانا وقتی اومدن نمیدونستن چیکار کنن.رزی رو ببرن نیروساز یا جنی و جیسو و لیسارو دستگیر کنن.پس نیروساز هارو صدا زدن و خودشون جنی و جیسو و لیسارو دستگیر کردن.
*کیم جیسو*
من همیشه کم حرف میزدم، ولی امروز دیگه نه!(جیسو ؛ هست لیسا = هست جنی £ هست)
؛انقد بیکار اینجا نشینین رزی به کمک ما نیاز دارههههههههههه.
£ولی ما نمیتونیم...
نذاشتم حرفش تموم شه گفتم
؛ساکتتت.ما باید بریم بیرون و نمیتونم هم نداریم تموم شد و رفت.
=(در حال گریه کردن)
یهو نگاهم به لیسا افتاد.من تحمل دیدن اشک دوستامو ندارم دست لیسارو گرفتم اشکشو پاک کردم و گفتم،
؛ما به خواطر رزی باید هر دیواری رو پشت سر بزاریم.
*پارک رزی*
بهوش اومدم ولی اصلا حال نداشتم به زور چشمم رو باز کردم که یهو دیدم یه پسره لباش رو لبامه با عجله بلند شدم پدرمو کنار اون پسره دیدم پرسیدم،
×پدر این پسره کیه؟؟؟؟؟
÷دخترم ببخشید که بهت نگفتم ولی اون نامزدته.
×جانم؟؟؟؟من نمیخوام ازدواج کنممممم.مخصوصا با کسی که حتی نمیشناسمشش.
$ببخشید من خودمو معرفی نکردم.من جانوی هستم و ۲۷ سالمه.از آشناییتون خوشبختم.
×ببخشید ولی من از آشناییت خوشبخت نیستم.
با خودم گفتم:امشب باید از این دیوونه خونه فرار کنم.
*نویسنده*
جنی و جیسو و لیسا تونستن از زندان فرار کنن و رسیدن به قصر.وارد قصر شدن و به اتاقی که رزی بود رفتن و رزی رو بردن بیرون قصر.
×بچه هاااا،ممنون که از اون دیوونه خونه نجاتم دادید.
پایان پارت ۳
۱۲.۴k
۲۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.