یه روز خونه بابا بزرگم این کارتون پخش می شد.این کارتونو خ
یه روز خونه بابا بزرگم این کارتون پخش می شد.این کارتونو خیلی دوست داشتم. وقتی سباستین از رو پل افتاد تو رودخونه خیلی دلم سوخت و واسش گریه کردم.
خدا بیامرزه بابابزرگم خیلی دوسم داشت،بغلم کرده و بود و می گفت بچه جون این که واقعی نیست. اما من گریه کنون می گفتم:نه واقعیه. الانم سباستین خیلی دردش گرفته اگه بمیره چی؟!
یادم بزرگترا می خندیدن. منم همچنان اشک می ریختم. بنده خدا بابابزرگ واسه آروم کردنم، اینقدر ناز و نوازشم کرد تا بالاخره تو بغلش خوابم برد.
اون موقع چهار سالم بود.
خدا بیامرزه بابابزرگم خیلی دوسم داشت،بغلم کرده و بود و می گفت بچه جون این که واقعی نیست. اما من گریه کنون می گفتم:نه واقعیه. الانم سباستین خیلی دردش گرفته اگه بمیره چی؟!
یادم بزرگترا می خندیدن. منم همچنان اشک می ریختم. بنده خدا بابابزرگ واسه آروم کردنم، اینقدر ناز و نوازشم کرد تا بالاخره تو بغلش خوابم برد.
اون موقع چهار سالم بود.
۶.۹k
۳۰ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.