part7🌖🪶
یونگی « بلند شدم و یه بالشت اوردم و زیر سرش گذاشتم... چرا اینقدر ورجه وورجه میکنی اخه؟ *بوسیدن پیشونیش... یه کم تحمل کن تا دکتر بیاد
بورام « باشه.... اون شنود چی میشه؟ یعنی توی عمارت جاسوس داریم؟
کوک « فعلا بهش فکر نکن... اونو ما حلش میکنیم! تو فقط مراقب خودت باش
_غم و ناراحتی بخشی از زندگی همه ی ادم هاست! بالاخره یه روز به سراغت میاد و دردی رو بهت هدیه میده که شاید غیر قابل تحمل باشه! اینجور مواقع ادما به آینده نامعلومشون فکر میکنن ... یعنی هیون چه برنامه ای داشت؟ الان چیکار میکرد؟ هدفش دقیقا کیه؟ این قرعه انتقام این دفعه به نام کیه؟
جیهوپ « وقتی دکتر اومد و بورام رو معاینه کرد یه نفس راحت کشیدیم! دست و پاش نشکسته بود و فقط دست راستش ضربه دیده بود ... اما مشکل ما فقط این نبود!با وجود اون شنود توی اتاق یونگی و بورام متوجه شدیم دشمن خیلی به ما نزدیکه! توی سالن اصلی نشسته بودیم و نامجون مشغول چک کردن شنود بود!
وئول« با زنگ خوردن تلفن سالن با تعجب به هم زل زدیم! هیچکس به اون تلفن زنگ نمیزد....
_آجوما به سمت تلفن رفت و بعد از یک گفت و گوی کوتاه به سمت بورام برگشت و گفت
آجوما « بورام دخترم.... چیزه... یه اقا با تو کار داره
یونگی « یه اقا؟ خودشو معرفی نکرد؟
آجوما « نه اقا
بورام « یعنی خودشه؟ تلفن رو از آجوما گرفتم و روی بلند گو گذاشتم! بفرمایید
_به به خانم مین! چه حسی داری ؟ بالاخره بعد از سالها به آرزوت رسیدی!
بورام « خودش بود! هنوزم با شنیدن صداش لرز خفیفی رو توی وجودم حس میکردم! ای کاش مالک صدای پشت خط هیون بود! اما خودش نبود... خیلی وقت پیش.... زمانی که بچه بودم اسمش رو شنیدم! درست همون زمانی که پدرم باهاش درگیر شده بود.... میدونستم ادم خطرناکیه... اما یعنی اون پسر بچه هنوزم کنارشه؟ یعنی اونو همراه خودش میاره؟
فلش بک به چند سال پیش //
_دخترک با شنیدن صدای رعد و برق برای بار هزارم خودش رو در آغوش کشید! عمارت سرد و تاریک بود و اون از تاریکی میترسید... قطرات مزاحم اشک دیدش رو تار کرده بود... میتونست صدای داد و بیداد و درگیری رو به خوبی بشنوه! اما پدرش گفته بود بیرون نیاد.... با دیدن یه جفت کفش پسرونه نگاهش رنگ تعجب گرفت! یه بچه ؟ یعنی اون تنها بچه ی اینجا نبود؟
_آی دختر کوچولو! کجایی ؟ من کاری باهات ندارم فقط اومدم کمکت کنم فرار کنی
_باید بهش اعتماد میکرد؟ چطور قرار بود بهش کمک کنه اونم میون اون همه بادیگارد؟ اصلا خودش چند سالش بود؟ شاید دو یا سه سال از بورام بزرگتر بود! ای کاش جیهوپ الان کنارش بود...
_دوست داری کشته بشی؟ مردی که اون بیرونه.... یه قاتله... مطمئن باش از جون یه دختر بچه کوچیک هم نمیگذره... پدرت احتمالا تا الان مُرده... بیا قبل از اینکه تو هم بمیری
بورام « باشه.... اون شنود چی میشه؟ یعنی توی عمارت جاسوس داریم؟
کوک « فعلا بهش فکر نکن... اونو ما حلش میکنیم! تو فقط مراقب خودت باش
_غم و ناراحتی بخشی از زندگی همه ی ادم هاست! بالاخره یه روز به سراغت میاد و دردی رو بهت هدیه میده که شاید غیر قابل تحمل باشه! اینجور مواقع ادما به آینده نامعلومشون فکر میکنن ... یعنی هیون چه برنامه ای داشت؟ الان چیکار میکرد؟ هدفش دقیقا کیه؟ این قرعه انتقام این دفعه به نام کیه؟
جیهوپ « وقتی دکتر اومد و بورام رو معاینه کرد یه نفس راحت کشیدیم! دست و پاش نشکسته بود و فقط دست راستش ضربه دیده بود ... اما مشکل ما فقط این نبود!با وجود اون شنود توی اتاق یونگی و بورام متوجه شدیم دشمن خیلی به ما نزدیکه! توی سالن اصلی نشسته بودیم و نامجون مشغول چک کردن شنود بود!
وئول« با زنگ خوردن تلفن سالن با تعجب به هم زل زدیم! هیچکس به اون تلفن زنگ نمیزد....
_آجوما به سمت تلفن رفت و بعد از یک گفت و گوی کوتاه به سمت بورام برگشت و گفت
آجوما « بورام دخترم.... چیزه... یه اقا با تو کار داره
یونگی « یه اقا؟ خودشو معرفی نکرد؟
آجوما « نه اقا
بورام « یعنی خودشه؟ تلفن رو از آجوما گرفتم و روی بلند گو گذاشتم! بفرمایید
_به به خانم مین! چه حسی داری ؟ بالاخره بعد از سالها به آرزوت رسیدی!
بورام « خودش بود! هنوزم با شنیدن صداش لرز خفیفی رو توی وجودم حس میکردم! ای کاش مالک صدای پشت خط هیون بود! اما خودش نبود... خیلی وقت پیش.... زمانی که بچه بودم اسمش رو شنیدم! درست همون زمانی که پدرم باهاش درگیر شده بود.... میدونستم ادم خطرناکیه... اما یعنی اون پسر بچه هنوزم کنارشه؟ یعنی اونو همراه خودش میاره؟
فلش بک به چند سال پیش //
_دخترک با شنیدن صدای رعد و برق برای بار هزارم خودش رو در آغوش کشید! عمارت سرد و تاریک بود و اون از تاریکی میترسید... قطرات مزاحم اشک دیدش رو تار کرده بود... میتونست صدای داد و بیداد و درگیری رو به خوبی بشنوه! اما پدرش گفته بود بیرون نیاد.... با دیدن یه جفت کفش پسرونه نگاهش رنگ تعجب گرفت! یه بچه ؟ یعنی اون تنها بچه ی اینجا نبود؟
_آی دختر کوچولو! کجایی ؟ من کاری باهات ندارم فقط اومدم کمکت کنم فرار کنی
_باید بهش اعتماد میکرد؟ چطور قرار بود بهش کمک کنه اونم میون اون همه بادیگارد؟ اصلا خودش چند سالش بود؟ شاید دو یا سه سال از بورام بزرگتر بود! ای کاش جیهوپ الان کنارش بود...
_دوست داری کشته بشی؟ مردی که اون بیرونه.... یه قاتله... مطمئن باش از جون یه دختر بچه کوچیک هم نمیگذره... پدرت احتمالا تا الان مُرده... بیا قبل از اینکه تو هم بمیری
۱۱۳.۵k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.