Part 7
«ویو لیا»
درحالی که همه مون داشتیم به حرفای خانم مین گوش میدادیم.. بعد چند لحظه زنگ کلاس کلاس خورد.
..............
درحالی که وسایلمو جمع میکردم نگاهمو دادم به تهیونگ که همون سه تا دخترا داشتن مجبورش میکردن که امشب بیاد بار.
منم از اینکه اون سه تا بهم نچسبن سریع از کلاس اومدم بیرون و به سمت حیاط رفتم.
درحالی که توی راه رو ها راه میرفتم به اطراف هم نگاه میکردم که یهو... یکی رو کولم.
نزدیک بود که بخورم زمین ولی تونستم تعادل خودمو حفظ کنم..
یونا درحالی که روی کولم بود گفت:اونی.. کجا داشتی میرفتی.
ریوجین:انقدر دنبالت گشتیم.
یه لبخند ضایعه ای زدم بعد جوابشونو دادم:عام... داشتم اطرافو نگاه میکردم.
چه ریونگ:خوب بهمون چرا نگفتی.. یونا بیا پایین دیگه.
یونا :اوممم.. اخه خستم.. اونی میشه منو ببری.
-اخه..
جیمین:بیا پایین ببینم.
به پشت سرم نگاه کردم.. چهار تا پسر پشتمون بودن.. من فقط دوتاشونو میشناختم..
یونا بعد از حرف جیمین از کولم اومد پایین و با اخم به جیمین نگاه میکرد.
شوگا:دختر بد بخت رو داشتی خفه میکردی.
یونا:خب داشتم شوخی میکردم.
تهیونگ:لازم نکرده از این شوخیا روی خواهرم انجام بدی.
یونا:ایش.
-حالا عیبی نداره.
به یونا نگاهی کردم و بهش اشاره کردم دوباره بره روی کولم. یونا یه لبخندی زد و بدون هیچ مخالفتی پرید روی کولم.. که همون موقع قرار بود که بیوفتم ولی تونستم نگهش دارم.
یونا:واقعا لیا اخلاقش از تو خیلی بهتره.
ریوجین:خب حالا.. لیا بیا اینجارو بهت نشون بدم.
چه ریونگ:پس منم میام.
یونا:منم میاممم.
ریوجین:تو که همینجوریشم چسبیدی بهمون.
یونا:از خداتونم باشه.
-خب.. یه سوال.
ریوجین:بزار حدس بزنم... اینجا کتابخونه داره؟
-از..از کجا فهمیدی؟
ریوجین:داداشت اینجا چیکارست؟
به تهیونگ نگاهی انداختم که اونم بدون هیچ حرفی با اون سه تا پسر رفتن تو حیاط.
چه ریونگ:خیلی خوب میشناستت.
یونا:خب.. کتابخونه رو بهش نشون بده دیگه.
ریوجین:اول بیا پایین.
یونا:ای بابا تو چیکار داری به من.. لیا اگه تو بگی بیام پایین میام پایین.
-یه کمر درد شدم.. میشه بیای پایین.
یونا هم بدون هیچ حرفی از روی کولم اومد پایین و ازم معذرت خواهی کرد.
یونا:ببخشید.
-مشکلی نیست.
«ویو نویسنده»
همین اون چهارتا میخواستن به سمت کتابخونه برن زنگ کلاسشون خورد و چه ریونگ با بی حوصلگی گفت.
چه ریونگ:ای بابا..هنوز که زنگ تفریح ها 15 دقیقه ای.
یونا:نه.. 30 دقیقه ایش کردن.. زمان الان زود گذشت.
ریوجین:انقدر که حرف زدی معلومه خب زمان میره.
یونا:تو چرا انقدر امروز بهم گیر میدی.
ریوجین:چون خیلی امروز خیلی رو مخی.
یونا:من رو مخم؟.
لیا دیگه نتونست این همه سروصدا رو تحمل کنه پس ازشون فاصله گرفت و رفت توی کلاس.
چه ریونگ:خاک تو سرتون.
یونا:چرا اونوقت.
چه ریونگ:عذابشو خورد کردین.. یکم ادب هم نداری.
یونا:خب میخوام باهاش صمیمی باشم.
چه ریونگ:اخه ادم میپره روی کمر کسی که تازه دیدش؟
ریوجین یقه لباس هردوتاشون رو گرفت و دنبال خودش کشوند شون :بدبخت حق داره عصابش خورد بشه.
یونا:ولمممم کن.
.............................
لیا وارد کلاس شد و روی یه نیمکت نشست و سرشو گزاشت روی میز.. امروز اصلا حوصله چیزی رو نداشت.. صبح خیلی واسه امروز هیجان داشت... ولی وقتی که دید تهیونگ هم توی کلاسیه که بهش افتاده هست عصابش خورد شد.
لیا درحالی که چشماشو بسته بود... و جیمین هم وقتی حال لیا رو دید رفت سمتش و صورتشو روبه روی لیا گزاشت.
جیمین:لیا... خوبی؟
لیا چشماشو باز کرد و به جیمین نگاه کرد، و در جواب جیمین سرشو به نشونه اینکه حالش خوبه تکون داد.
جیمین:مختو خوردن.. مگه نه؟
-ناراحت نشی... ولی خیلی باهم بحث میکنن.
جیمین:چرا ناراحت بشم... راست میگی دیگه(با خنده)
همینجوری که لیا و جیمین باهم داشتن حرف میزدن.. چه ریونگ یونا ریوجین وارد کلاس شد. بعد لیا سرشو چسبوند روی میز.
جیمین هم از کار لیا خندش گرفت و به یونا نگاه کرد.
جیمین:شماها چیکارش کردین که از دستتون فراریه.
یونا:به این دوتا بگو... اینا لیا رو اذیت کردن.
ریوجین:عمه من رفت روی کولش.
یونا:ممکنه..
ادامه داره...
چطور بود؟
حتما نظرتونو راجب این پارت بگید.. ببخشید که اگه بغضی از جاهاش بد شد🙏🏻💜
تا پارت بعد.. فعلا کیوتا 🐇🍃
درحالی که همه مون داشتیم به حرفای خانم مین گوش میدادیم.. بعد چند لحظه زنگ کلاس کلاس خورد.
..............
درحالی که وسایلمو جمع میکردم نگاهمو دادم به تهیونگ که همون سه تا دخترا داشتن مجبورش میکردن که امشب بیاد بار.
منم از اینکه اون سه تا بهم نچسبن سریع از کلاس اومدم بیرون و به سمت حیاط رفتم.
درحالی که توی راه رو ها راه میرفتم به اطراف هم نگاه میکردم که یهو... یکی رو کولم.
نزدیک بود که بخورم زمین ولی تونستم تعادل خودمو حفظ کنم..
یونا درحالی که روی کولم بود گفت:اونی.. کجا داشتی میرفتی.
ریوجین:انقدر دنبالت گشتیم.
یه لبخند ضایعه ای زدم بعد جوابشونو دادم:عام... داشتم اطرافو نگاه میکردم.
چه ریونگ:خوب بهمون چرا نگفتی.. یونا بیا پایین دیگه.
یونا :اوممم.. اخه خستم.. اونی میشه منو ببری.
-اخه..
جیمین:بیا پایین ببینم.
به پشت سرم نگاه کردم.. چهار تا پسر پشتمون بودن.. من فقط دوتاشونو میشناختم..
یونا بعد از حرف جیمین از کولم اومد پایین و با اخم به جیمین نگاه میکرد.
شوگا:دختر بد بخت رو داشتی خفه میکردی.
یونا:خب داشتم شوخی میکردم.
تهیونگ:لازم نکرده از این شوخیا روی خواهرم انجام بدی.
یونا:ایش.
-حالا عیبی نداره.
به یونا نگاهی کردم و بهش اشاره کردم دوباره بره روی کولم. یونا یه لبخندی زد و بدون هیچ مخالفتی پرید روی کولم.. که همون موقع قرار بود که بیوفتم ولی تونستم نگهش دارم.
یونا:واقعا لیا اخلاقش از تو خیلی بهتره.
ریوجین:خب حالا.. لیا بیا اینجارو بهت نشون بدم.
چه ریونگ:پس منم میام.
یونا:منم میاممم.
ریوجین:تو که همینجوریشم چسبیدی بهمون.
یونا:از خداتونم باشه.
-خب.. یه سوال.
ریوجین:بزار حدس بزنم... اینجا کتابخونه داره؟
-از..از کجا فهمیدی؟
ریوجین:داداشت اینجا چیکارست؟
به تهیونگ نگاهی انداختم که اونم بدون هیچ حرفی با اون سه تا پسر رفتن تو حیاط.
چه ریونگ:خیلی خوب میشناستت.
یونا:خب.. کتابخونه رو بهش نشون بده دیگه.
ریوجین:اول بیا پایین.
یونا:ای بابا تو چیکار داری به من.. لیا اگه تو بگی بیام پایین میام پایین.
-یه کمر درد شدم.. میشه بیای پایین.
یونا هم بدون هیچ حرفی از روی کولم اومد پایین و ازم معذرت خواهی کرد.
یونا:ببخشید.
-مشکلی نیست.
«ویو نویسنده»
همین اون چهارتا میخواستن به سمت کتابخونه برن زنگ کلاسشون خورد و چه ریونگ با بی حوصلگی گفت.
چه ریونگ:ای بابا..هنوز که زنگ تفریح ها 15 دقیقه ای.
یونا:نه.. 30 دقیقه ایش کردن.. زمان الان زود گذشت.
ریوجین:انقدر که حرف زدی معلومه خب زمان میره.
یونا:تو چرا انقدر امروز بهم گیر میدی.
ریوجین:چون خیلی امروز خیلی رو مخی.
یونا:من رو مخم؟.
لیا دیگه نتونست این همه سروصدا رو تحمل کنه پس ازشون فاصله گرفت و رفت توی کلاس.
چه ریونگ:خاک تو سرتون.
یونا:چرا اونوقت.
چه ریونگ:عذابشو خورد کردین.. یکم ادب هم نداری.
یونا:خب میخوام باهاش صمیمی باشم.
چه ریونگ:اخه ادم میپره روی کمر کسی که تازه دیدش؟
ریوجین یقه لباس هردوتاشون رو گرفت و دنبال خودش کشوند شون :بدبخت حق داره عصابش خورد بشه.
یونا:ولمممم کن.
.............................
لیا وارد کلاس شد و روی یه نیمکت نشست و سرشو گزاشت روی میز.. امروز اصلا حوصله چیزی رو نداشت.. صبح خیلی واسه امروز هیجان داشت... ولی وقتی که دید تهیونگ هم توی کلاسیه که بهش افتاده هست عصابش خورد شد.
لیا درحالی که چشماشو بسته بود... و جیمین هم وقتی حال لیا رو دید رفت سمتش و صورتشو روبه روی لیا گزاشت.
جیمین:لیا... خوبی؟
لیا چشماشو باز کرد و به جیمین نگاه کرد، و در جواب جیمین سرشو به نشونه اینکه حالش خوبه تکون داد.
جیمین:مختو خوردن.. مگه نه؟
-ناراحت نشی... ولی خیلی باهم بحث میکنن.
جیمین:چرا ناراحت بشم... راست میگی دیگه(با خنده)
همینجوری که لیا و جیمین باهم داشتن حرف میزدن.. چه ریونگ یونا ریوجین وارد کلاس شد. بعد لیا سرشو چسبوند روی میز.
جیمین هم از کار لیا خندش گرفت و به یونا نگاه کرد.
جیمین:شماها چیکارش کردین که از دستتون فراریه.
یونا:به این دوتا بگو... اینا لیا رو اذیت کردن.
ریوجین:عمه من رفت روی کولش.
یونا:ممکنه..
ادامه داره...
چطور بود؟
حتما نظرتونو راجب این پارت بگید.. ببخشید که اگه بغضی از جاهاش بد شد🙏🏻💜
تا پارت بعد.. فعلا کیوتا 🐇🍃
۸.۳k
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.