𝖔𝖓 𝖙𝖍𝖊 𝖈𝖔𝖓𝖉𝖎𝖙𝖎𝖔𝖓 𝖔𝖋 𝖑𝖔𝖛𝖊
(Part 44)
جیمین«*ولش میکنه* بغل خوبی بود... *وموچیشومیده دستش*
سوهی«همینهههه... *و همونجا میشینه و شروع میکنه به خوردن*
«یه هفته بعد»
سوهی«قلبم بی قراری میکرد... از وقتی قبول کردم توی اون عمارت کار کنم قلبم با دیدن ارباب بی قراری میکرد... نمیدونم دلیلش چی بود و اون حس از کجا اومده بود... فقط میدونم با تموم کم توجهی هایی که از طرف ارباب نسبت بهم بیشتر شده بود اون حس بیشتر اذیتم میکرد... سرمو گذاشتم روی میز که صدای زنگ گوشیم بلند شد... با دیدن اسم ارباب جا خشک کردم و سعی کردم اروم باشم و تماس رو وصل کردم...
سوهی«سلام ارباب... کاری داشتید؟
جونگ کوک«سلام... سریع بیا عمارت
سوهی«ولی هنوز دو ساعت تا ساعت کاریم مونده...
جونگ کوک«لازمه بازم تکرار کنم؟ تا نیم ساعت دیگه میبینمت *و تلفن قطع میشه
سوهی«با قطع شدن تلفن به خودم اومدم و سریع از مغازه بیرون اومدم و بعد از قفل کردن در یه تاکسی گرفتم و سر همون ساعت به عمارت رسیدم... زنگ عمارت رو زدم و بعد از باز شدن در سریع مسیر حیاط تا خونه رو طی کردم... وارد شدم و بعد از سلام کردن به همه اهالی خونه به سمت سالن نشیمن رفتم...
جیمین«خوش اومدی... خب بیا بشین که کلی حرف باهات داریم *و اشاره میکنه که بشینه
سوهی«*روی کاناپه تک نفره میشینه
نامجون«خب همه در جریانید بجز سوهی... جونگ کوک شی کل قضیه رو براش توضیح میده... مام میریم تا برای پس فردا با تیم هماهنگ کنیم... باند وِلِنی(اسم اصلی باند یون) و باند آیس (اسم اصلی باند سئوک) دارن آماده میشن... دو روز دیگه مونده تا گرفتن محموله ها برای بمب گذاری...
جونگ کوک«یا سوهی نقشی توی پرونده نداره... اصلا ربطی بهش نداره... چرا باید وایسم و واسش توضیح بدم؟
نامجون«وادارم نکن همه ی پته مته های گذشته و الانتو بریزم رو آب... واسه ماموریتم لازم نیس بیای... بچه ها هستن
جونگ کوک«هیونگ... این قبول نیس...
جین«*با لحن جدی... فرزندم!
جونگ کوک«آیش... باشه
*و همشون به سمت راه پله میرن
جونگ کوک«هی دختر... فقط یه بار واست توضیح میدم... تا اخر این هفته سر هممون خیلی شلوغه... و طبق گفته های نامجون هیونگ بنده از این یکی ماموریت معاف شدم و باید پیش تو بمونم... برادر جنابعالی و جین و نامجون هیونگ عضو مخفی سازمان اطلاعاتی هستن... منم فقط تو بعضی از ماموریتا باهاشون همکاری لازم رو دارم... تدارکات و پشتیبانی اونا به عهده ی منه... و یه سری چیزایی هس که در موردش خبر نداری... باید بهت بگم نباید از کنار من جم بخوری... تا اینجاش مفهومه؟
سوهی«بله ارباب... *با استرس میگه... فقط... فقط اینکه چرا نباید از کنار شما جم بخورم؟
جونگ کوک«*بلند میشه و روبه روی سوهی میشینه... چون من میخوام...
سوهی«قلبم داشت از جا کنده میشد...
(بلاخرهههه)
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.