p8
نگام کرد و گفت
ک: بعد از این تو دیگه مال من میشی بیب
اینو ک گفت یهو پرت شد اون طرف شوکه شده بلند شدم و نگاه کردم ببینم چی بود ک با کمال ناباوری ته رو دیدم نشسته بود روی کوک و گلوشو گرفته بود
برای اولین بار دیدم رنگ چشمای تهیونگ عوض شده و از رنگ قهوهای تیره تبدیل شده ب قرمز
ته: دیگه صبرمو سر اوردی همین جا میکشمت *عصبی*
ک: هه خب بکش منتظر چی هستی اما وقتی منو بکشی اون وقت تو چ فرقی با ما داری..... تو مگه نمیخاستی از خانواده ما بری بیرون
باورم نمیشد کوک داشت چی میگفت ی... یعنی تهیونگ هم مثل اون ی خوناشامه!؟
ی: ته؟*بُهت*
ک: بهتره اول ب اون توضیح بدی........ داداش*پوزخند*
تهیونگ کوک رو ول کرد و اومد سمت من تقریبا پنج قدم باهام فاصله داشت ک ی قدم رفتم عقب
ته:ی... یورا.. بزار برات توضیح بدم
رنگ شمای تهیونگ از قرمز ب ابی تغییر کرد
ی: نزدیک نشو
اما ته همین جور میومد نزدیک تر
ی: گفتم نزدیک نشووو*داد و گریه*
ته: یورا اروم باش بیا حرف بزنیم لطفا
ی: من نمیخام با تو حرف بزنم برو عقب ب من نزدیک نشو
ته: لطفا این کارو نکن خواهش میکنم ازت یورا لطفا*بغض *
ی: ت.... تهیونگ من از تو میترسم....... من دیگه از تو میترسم *بغض و گریه*
تهیونگ با این حرف من سر جاش وایساد و کم کم زانو هاش شل شد و افتاد زمین و شروع کرد ب گریه کردن
ته: م... من نمیخاستم هق... نمیخاستم اینجوری بشه هق.... ه.. همش تقصیر اوناس اگه اونا پدر و مادر من نبودن منم الان این هیولایی ک هستم نبودم هق *گریه*
ته: اگه من این نبودم الان تو من ترسی نداشتی*گریه شدید*
وقتی دیدم ته اونجوری داره گریه میکنه دلم طاقت نیاورد سریع رفتم بغلش کردم
ی: هیسسسس گریه نکن بسه..... گریه نکن دیگه بسه ببخشید *بغض*
ته مثل ی بچه کوچیک خودشو تو بغلم جا کرد
گریش تموم شده بود اما هنوز هق هق میکرد
از خودم جداش کردم و ب چشماش نگا کردم رنگش مثل قبل شده بود قهوه ای تیره ک بخاطر اون همه گریه ای ک کرده بود سفیده ی چشمش قرمز بود
با چشمای خیسش با مظلوم ترین حالت ممکن نگام میکرد
ته: ولم نمیکنی مگه ن؟
ی: اگه قول بدی نکشیم.... ولت نمیکنم
ته سریع بغلم کرد
ته: چرا باید بکشمت وقتی با نبودنت میمیرم
از تهیونگ جدا شدم نگاهی کردم اما کوک نبود
همین جور داشتم اطراف رو نگاه می کردم ک....
نظر و لایک فراموش نشه قشنگام💝
ک: بعد از این تو دیگه مال من میشی بیب
اینو ک گفت یهو پرت شد اون طرف شوکه شده بلند شدم و نگاه کردم ببینم چی بود ک با کمال ناباوری ته رو دیدم نشسته بود روی کوک و گلوشو گرفته بود
برای اولین بار دیدم رنگ چشمای تهیونگ عوض شده و از رنگ قهوهای تیره تبدیل شده ب قرمز
ته: دیگه صبرمو سر اوردی همین جا میکشمت *عصبی*
ک: هه خب بکش منتظر چی هستی اما وقتی منو بکشی اون وقت تو چ فرقی با ما داری..... تو مگه نمیخاستی از خانواده ما بری بیرون
باورم نمیشد کوک داشت چی میگفت ی... یعنی تهیونگ هم مثل اون ی خوناشامه!؟
ی: ته؟*بُهت*
ک: بهتره اول ب اون توضیح بدی........ داداش*پوزخند*
تهیونگ کوک رو ول کرد و اومد سمت من تقریبا پنج قدم باهام فاصله داشت ک ی قدم رفتم عقب
ته:ی... یورا.. بزار برات توضیح بدم
رنگ شمای تهیونگ از قرمز ب ابی تغییر کرد
ی: نزدیک نشو
اما ته همین جور میومد نزدیک تر
ی: گفتم نزدیک نشووو*داد و گریه*
ته: یورا اروم باش بیا حرف بزنیم لطفا
ی: من نمیخام با تو حرف بزنم برو عقب ب من نزدیک نشو
ته: لطفا این کارو نکن خواهش میکنم ازت یورا لطفا*بغض *
ی: ت.... تهیونگ من از تو میترسم....... من دیگه از تو میترسم *بغض و گریه*
تهیونگ با این حرف من سر جاش وایساد و کم کم زانو هاش شل شد و افتاد زمین و شروع کرد ب گریه کردن
ته: م... من نمیخاستم هق... نمیخاستم اینجوری بشه هق.... ه.. همش تقصیر اوناس اگه اونا پدر و مادر من نبودن منم الان این هیولایی ک هستم نبودم هق *گریه*
ته: اگه من این نبودم الان تو من ترسی نداشتی*گریه شدید*
وقتی دیدم ته اونجوری داره گریه میکنه دلم طاقت نیاورد سریع رفتم بغلش کردم
ی: هیسسسس گریه نکن بسه..... گریه نکن دیگه بسه ببخشید *بغض*
ته مثل ی بچه کوچیک خودشو تو بغلم جا کرد
گریش تموم شده بود اما هنوز هق هق میکرد
از خودم جداش کردم و ب چشماش نگا کردم رنگش مثل قبل شده بود قهوه ای تیره ک بخاطر اون همه گریه ای ک کرده بود سفیده ی چشمش قرمز بود
با چشمای خیسش با مظلوم ترین حالت ممکن نگام میکرد
ته: ولم نمیکنی مگه ن؟
ی: اگه قول بدی نکشیم.... ولت نمیکنم
ته سریع بغلم کرد
ته: چرا باید بکشمت وقتی با نبودنت میمیرم
از تهیونگ جدا شدم نگاهی کردم اما کوک نبود
همین جور داشتم اطراف رو نگاه می کردم ک....
نظر و لایک فراموش نشه قشنگام💝
۲۱.۱k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.