رز سفید
« پارت ۶ »
« ویو ا/ت »
که دیدم یه هو جیمین اومد و منو براید استایل بغل کرد منم برای اینکه نیوفتم دستمو انداختم دور گردنش و سفت چسبیدم ولی لپام قرمز شده بودن که یه هو گفت : نترس هواتو دارم ( و بعدشم لبخند )
به سمت در حرکت کرد و وقتی از در رفتیم بیرون اعضا رو دیدم که داشتن می گفتن او جیمینا جیمین که متوجه شده بود من خیلی خجالت کشیدم بهشون گفت : نمی تونست راه بره بغلش کردم و بعدشم به سمت حیاط بیمارستان رفت
منو به سمت نیمکت برد و تا خوست منو به سمت نیمکت خم کنه تا منو بشوندونه من یه آخی گفتم که گفت : خوبی ؟ چی شد ؟
ا/ت : چیزی نشد فقط یه لحظه دلم درد گرفت همین ( لبخند )
جیمین هم نشست پیشم
سکوت بدی بینمون بود که یه هو جیمین گفت : خب .... من این اواخر به خاطر حالت نتونستم خیلی باهات حرف بزنم و در ضمن من یه معذرت خواهی بهت بده کارم
ا/ت : چرا ؟ مگه کاری کردی ؟
جیمین : خب تقصیر من بود که مجبور شدی این همه به خودت سخت بگیری به هر حال .. معذرت می خوام
ا/ت : با اینکه کاری نکردی ولی قبول می کنم
از قیافش معلوم بود می خواست یه چیز مهمی رو بهم بگه
ا/ت : جیمین تو می خوای چیزی بهم بگی ؟
جیمین : نه .. یعنی .. راستش .. آره
ا/ت : خب .. اون چیه ؟
جیمین : می دونی .. ولش کن خیلی هم مهم نبود
یکم مکس کرد و گفت : خب .. آخه ناراحت میشی
ا/ت : نه نمیشم
جیمین : باید قول بدی
ا/ت : معلومه قول می دم
جیمین : خب .. ببین اولش یدونه نفس عمیق بکش
ا/ت : ههههه ... ههووو ( مثلا نفس عمیق کشید 😂 )
جیمین : ببین دکتر گفتش که به خاطر این اتفاقی که برات افتاده ... شاید .. نتونی بچه دار بشی
ا/ت : چی ؟
جیمین : خوبی ؟
ا/ت معلومه ( خنده ی دیوانه وار )
جیمین : ا/ت ، ا/ت ( تکونش میداد )
یه هو ا/ ت بلند شد و جیمین همراه باهاش بلند شد تا اگه ا/ت افتاد بتونه سریع بگیرتش
ا/ت هی داشت جلو می رفت و جیمین هم دنبالش تا اینکه وسطای راه ا/ت ایستاد و گفت : چچچچچرررررراااااااا ( با داد )
و بعدشم گریه
جیمین سریع رفت پیشش و گفت : ا/ت آروم باش ، حتما راهی هست
ا/ت : هه .. حتما هست .. می دونی چیه ... من به عنوان بدبخت ترین بنده ی خدا انتخاب شدم
جیمین : نه .. اینو نگو بیا بریم بعدا یه فکری براش کی کنیم
ا/ت برگشت و با حالت گریه افتاد توی بغل جیمین و شروع کرد گریه کردن و جیمین هم هی ساکتش می کرد
جیمین : ههییشش .. آروم باش ... چیزی نیست
که جیمین متوجه شد ا/ت خوابش برده برای همین براید استایل بغلش کرد و بردش به اتاقش و گذاشتش روی تخت
« برش زمانی »
صبح
« ا/ت ویو »
هیمن که از خواب بیدار شدم دیدم خالم بالا سرمه و داره گریه می کنه که یه هو منو دید و گفت : خاله جون خوبی ؟
ا/ت : من ؟ آره خوبم
خالش : راستش یه اتفاقی افتاده
ا/ت : چی ؟
خالش : راستش .......
حمایت فراموش نشه کیوتا 😍
« ویو ا/ت »
که دیدم یه هو جیمین اومد و منو براید استایل بغل کرد منم برای اینکه نیوفتم دستمو انداختم دور گردنش و سفت چسبیدم ولی لپام قرمز شده بودن که یه هو گفت : نترس هواتو دارم ( و بعدشم لبخند )
به سمت در حرکت کرد و وقتی از در رفتیم بیرون اعضا رو دیدم که داشتن می گفتن او جیمینا جیمین که متوجه شده بود من خیلی خجالت کشیدم بهشون گفت : نمی تونست راه بره بغلش کردم و بعدشم به سمت حیاط بیمارستان رفت
منو به سمت نیمکت برد و تا خوست منو به سمت نیمکت خم کنه تا منو بشوندونه من یه آخی گفتم که گفت : خوبی ؟ چی شد ؟
ا/ت : چیزی نشد فقط یه لحظه دلم درد گرفت همین ( لبخند )
جیمین هم نشست پیشم
سکوت بدی بینمون بود که یه هو جیمین گفت : خب .... من این اواخر به خاطر حالت نتونستم خیلی باهات حرف بزنم و در ضمن من یه معذرت خواهی بهت بده کارم
ا/ت : چرا ؟ مگه کاری کردی ؟
جیمین : خب تقصیر من بود که مجبور شدی این همه به خودت سخت بگیری به هر حال .. معذرت می خوام
ا/ت : با اینکه کاری نکردی ولی قبول می کنم
از قیافش معلوم بود می خواست یه چیز مهمی رو بهم بگه
ا/ت : جیمین تو می خوای چیزی بهم بگی ؟
جیمین : نه .. یعنی .. راستش .. آره
ا/ت : خب .. اون چیه ؟
جیمین : می دونی .. ولش کن خیلی هم مهم نبود
یکم مکس کرد و گفت : خب .. آخه ناراحت میشی
ا/ت : نه نمیشم
جیمین : باید قول بدی
ا/ت : معلومه قول می دم
جیمین : خب .. ببین اولش یدونه نفس عمیق بکش
ا/ت : ههههه ... ههووو ( مثلا نفس عمیق کشید 😂 )
جیمین : ببین دکتر گفتش که به خاطر این اتفاقی که برات افتاده ... شاید .. نتونی بچه دار بشی
ا/ت : چی ؟
جیمین : خوبی ؟
ا/ت معلومه ( خنده ی دیوانه وار )
جیمین : ا/ت ، ا/ت ( تکونش میداد )
یه هو ا/ ت بلند شد و جیمین همراه باهاش بلند شد تا اگه ا/ت افتاد بتونه سریع بگیرتش
ا/ت هی داشت جلو می رفت و جیمین هم دنبالش تا اینکه وسطای راه ا/ت ایستاد و گفت : چچچچچرررررراااااااا ( با داد )
و بعدشم گریه
جیمین سریع رفت پیشش و گفت : ا/ت آروم باش ، حتما راهی هست
ا/ت : هه .. حتما هست .. می دونی چیه ... من به عنوان بدبخت ترین بنده ی خدا انتخاب شدم
جیمین : نه .. اینو نگو بیا بریم بعدا یه فکری براش کی کنیم
ا/ت برگشت و با حالت گریه افتاد توی بغل جیمین و شروع کرد گریه کردن و جیمین هم هی ساکتش می کرد
جیمین : ههییشش .. آروم باش ... چیزی نیست
که جیمین متوجه شد ا/ت خوابش برده برای همین براید استایل بغلش کرد و بردش به اتاقش و گذاشتش روی تخت
« برش زمانی »
صبح
« ا/ت ویو »
هیمن که از خواب بیدار شدم دیدم خالم بالا سرمه و داره گریه می کنه که یه هو منو دید و گفت : خاله جون خوبی ؟
ا/ت : من ؟ آره خوبم
خالش : راستش یه اتفاقی افتاده
ا/ت : چی ؟
خالش : راستش .......
حمایت فراموش نشه کیوتا 😍
۲۲.۱k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.