part 1
part 1
اسم فیک:
سایه تو
شخصیت های اصلی
پارک جیمین:
سن:۲۷
شغل:رئیس کمپانی
خانواده:مادر،پدر،خواهر
سا یون هی:
سن:۲۶
شغل:وکیل
خانواده:مادر،پدر،برادر بزرگتر
ویو یون هی
(امروز زود از دفتر اومدم بیرون خیلی خسته بودم بابامم که این روزا گیر داده که چرا ازدواج نمیکنی فلان ولی خوب این زندگی منه نمیتونم اجازه بدم بقیه براش تصمیم بگیرن خانواده من وضع مالی خوبی ندارن و این باعث شد که من از همون بچگی به بالا بالا ها فکر کنم واقعا این منو خسته کرده بود که بقیه بچه ها تو مدرسه هی بهم بخاطر وضع مالی پدر/مادرم تیکه مینداختن و همش مسخره میکردن وضع درس من اولاش خوب نبود ولی همین تحقیر مسخره کردن اونا باعث شد که از همشون بالا بزنم و به این جایگاه برسم الان یکی از بهترین وکیل های کره هستم)
داشتم همینجوری راه میرفتم که خوردم به یه دختر کوچولو و افتاد زمین زودی رفتم سمتش و بلندش کردم
یون هی:خوبی عزیزم
د.ب:ممنون خاله خوبم
یون هی:خوب خدارو شکر که خوبی عزیزم
داشتم همینجوری باهاش حرف میزدم که مامانش اومد سمتم
م.ب:سلام
یون هی:سلام
م.ب:ممنونم ازتون واقعا ببخشید این دختر سر به هوای من باز حتما هواسش اینور اونور بوده خورده به شما
یون هی:نه خواهش میکنم،درضم این خانوم کوچولو به من نخورد من یکم فکرم مشغول بود و خوردم بهش
م.ب:بازم عذرت میخوام
یون هی:خواهش میکنم
م.ب:پس ما دیگه بریم فعلا
یون هی:خدافظ
د.ب:خدافظ خاله
یون هی:خدافظ عزیزم
اونا رفتن و منم دوباره به راهم ادامه دادم
ویو جیمین
(مشغول کار بودم که مامانم زنگ زد حتما باز میخواد درباره دختر خالم باهام حرف بزنه نمیخواستم باهاش حرف بزنم ولی میدونستم که دست بردار نیست پس جواب دادم)
جیمین:سلام
م.ج:سلام پسرم خوبی؟
جیمین:ممنون
م.ج:پسرم یه چیزی ازت میخوام ترو خدا فقط نه نیار
جیمین:مامان ترو خدا بس کن
م.ج:جیمین خواهش میکنم فقط یه امروزو بیا دختر خالت و خالت اینجان باید بیای
دیدم یکی اومد تو برا همین گفتم باشه و قطع کردم گوشیو
ویو یون هی
(داشتم همینجوری تو پارک قدم میزدم که خوردم به یه آقای و همه برگه های تو دستم ریخت و خم شدم تا برگه هارو بردارم و اونم همراهم خم شد سرمو برگردوندم تا ازش تشکر کنم که دیدم...........
کپی ممنوع❌️❌️
اسم فیک:
سایه تو
شخصیت های اصلی
پارک جیمین:
سن:۲۷
شغل:رئیس کمپانی
خانواده:مادر،پدر،خواهر
سا یون هی:
سن:۲۶
شغل:وکیل
خانواده:مادر،پدر،برادر بزرگتر
ویو یون هی
(امروز زود از دفتر اومدم بیرون خیلی خسته بودم بابامم که این روزا گیر داده که چرا ازدواج نمیکنی فلان ولی خوب این زندگی منه نمیتونم اجازه بدم بقیه براش تصمیم بگیرن خانواده من وضع مالی خوبی ندارن و این باعث شد که من از همون بچگی به بالا بالا ها فکر کنم واقعا این منو خسته کرده بود که بقیه بچه ها تو مدرسه هی بهم بخاطر وضع مالی پدر/مادرم تیکه مینداختن و همش مسخره میکردن وضع درس من اولاش خوب نبود ولی همین تحقیر مسخره کردن اونا باعث شد که از همشون بالا بزنم و به این جایگاه برسم الان یکی از بهترین وکیل های کره هستم)
داشتم همینجوری راه میرفتم که خوردم به یه دختر کوچولو و افتاد زمین زودی رفتم سمتش و بلندش کردم
یون هی:خوبی عزیزم
د.ب:ممنون خاله خوبم
یون هی:خوب خدارو شکر که خوبی عزیزم
داشتم همینجوری باهاش حرف میزدم که مامانش اومد سمتم
م.ب:سلام
یون هی:سلام
م.ب:ممنونم ازتون واقعا ببخشید این دختر سر به هوای من باز حتما هواسش اینور اونور بوده خورده به شما
یون هی:نه خواهش میکنم،درضم این خانوم کوچولو به من نخورد من یکم فکرم مشغول بود و خوردم بهش
م.ب:بازم عذرت میخوام
یون هی:خواهش میکنم
م.ب:پس ما دیگه بریم فعلا
یون هی:خدافظ
د.ب:خدافظ خاله
یون هی:خدافظ عزیزم
اونا رفتن و منم دوباره به راهم ادامه دادم
ویو جیمین
(مشغول کار بودم که مامانم زنگ زد حتما باز میخواد درباره دختر خالم باهام حرف بزنه نمیخواستم باهاش حرف بزنم ولی میدونستم که دست بردار نیست پس جواب دادم)
جیمین:سلام
م.ج:سلام پسرم خوبی؟
جیمین:ممنون
م.ج:پسرم یه چیزی ازت میخوام ترو خدا فقط نه نیار
جیمین:مامان ترو خدا بس کن
م.ج:جیمین خواهش میکنم فقط یه امروزو بیا دختر خالت و خالت اینجان باید بیای
دیدم یکی اومد تو برا همین گفتم باشه و قطع کردم گوشیو
ویو یون هی
(داشتم همینجوری تو پارک قدم میزدم که خوردم به یه آقای و همه برگه های تو دستم ریخت و خم شدم تا برگه هارو بردارم و اونم همراهم خم شد سرمو برگردوندم تا ازش تشکر کنم که دیدم...........
کپی ممنوع❌️❌️
۳۵.۴k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.