پارت سوم (آخر ) :
پارت سوم (آخر ) :
_واقعا نمیخوام ... شاید خودمم که دارم خودم رو مجبور به این کار میکنم ... از کجا معلوم همه چیز به این بدی باشه که من دارم میبینم ... نمیدونم چرا یهویی این افکار اومده سراغم ... شاید بخاطر اینکه میترسم ... آره من میترسم ... میترسم که شاید وقتی مردم هیچ چیز بهتر نشه ... شاید همه چیز بدتر بشه ... من نمیتونم این کار رو بکنم ... جرعتش رو ندارم ... پام رو از لبه بالکن برداشتم ...
ذهنم فریاد میزد آریانا باید تمومش کنی چرا فقط دنیا رو از دست خودت راحت نمیکنی ...
و امید لونه کرده گوشه قلبم یواشکی زمزمه میکرد ... نه این کار رو نکن ... هنوز انقدر ضعیف نشدی که این کار بکنی ... تو میتونی ... با همشون بجنگ ... نزار بگن ضعیف بوده ... نزار ... قوی باش ...
نمیدونم چرا دلم خواست به حرف اون گوش بدم ... از بالکن بیرون اومدم و درش رو بستم ... نمیدونم چرا یهویی منصرف شدم و این نور روشنایی امید از کجا اومد ... ولی از تصمیمم خوشحالم ...
یهویی در اتاف به شدت باز شد و پدر و مادرم هر دو بدو بدو اومدن طرفم ... با تعجب نگاشون کردم مادرم در حالی که گریه میکرد بغلم کرد و گفت :
آریانا متاسفم متاسفم که ولت کردم خواهش میکنم منو ببخش من فقط بخاطر اینکه اون موقع متوجه شدم سرطان گرفتم از پدرت جدا شدم نمیخواستم زندگی تو و اون رو خراب کنم ولی دیروز متوجه شدم کاملا درمان شدم قرار بود امشب بیام پیشتون تا بهت بگم که برگشتم ولی ... بیخیال نمی خوام توجیه کنم ... خوشحالم که این کار رو نکردی خوشحالم ... من کنارتم همیشه کنارت بودم ... حتی وقتی پیاده میرفتی مدرسه از دور نگاهت میکردم و اشک میریختم که نمی تونم کنارت باشم ... من و ببخش ...
در حالی که منم مثل مادرم اشک میریختم با شوک بهش نگاه کردم یعنی منم حالا مادر دارم یعنی همه این مدت رهام نکرده بود ؟! پدرم که تا حالا ساکت بود در حالی که سرش رو پایین انداخته بود اومد طرفم و ....
۱۰ سال بعد ... :
با لبخند به کارت روی لباسم نگاه کردم : دکتر روانشناس خانم آریانا ...
یهو یاد ۱۰ سال پیش افتادم اون شب شاید با وجود داشتن برچسب بدترین ، بهترین شب زندگیم شد ... یعنی اگه اون کار رو انجام میدادم الان کجا بودم ... چی در انتظارم بود ... ولی خوشحالم ... خوشحالم که انجامش ندادم ... حالا یه روانشناس موفقم و به جامعه کمک میکنم ...
و تو ... کسی که از زندگیت خسته ای ... نا امیدی.... فکر میکنی دیگه آخر خطی ... ازت خواهش میکنم این کار رو با خودت نکن ... آینده در انتظارته ... شاید نتونی گذشته رو عوض کنی ولی آینده رو تو میسازی ... شاید الان ناراحتی ولی اینم میگذره ... اصلا چی هست که نگذره ؟
به همه ثابت کن که میتونی ... موفق میشی و ارزشش رو داری ...
من بهت ایمان دارم ✨️
پایان ؟
نه ... مرسی نویسنده !
الان تازه شروع موفقیت های منه 🙂
_واقعا نمیخوام ... شاید خودمم که دارم خودم رو مجبور به این کار میکنم ... از کجا معلوم همه چیز به این بدی باشه که من دارم میبینم ... نمیدونم چرا یهویی این افکار اومده سراغم ... شاید بخاطر اینکه میترسم ... آره من میترسم ... میترسم که شاید وقتی مردم هیچ چیز بهتر نشه ... شاید همه چیز بدتر بشه ... من نمیتونم این کار رو بکنم ... جرعتش رو ندارم ... پام رو از لبه بالکن برداشتم ...
ذهنم فریاد میزد آریانا باید تمومش کنی چرا فقط دنیا رو از دست خودت راحت نمیکنی ...
و امید لونه کرده گوشه قلبم یواشکی زمزمه میکرد ... نه این کار رو نکن ... هنوز انقدر ضعیف نشدی که این کار بکنی ... تو میتونی ... با همشون بجنگ ... نزار بگن ضعیف بوده ... نزار ... قوی باش ...
نمیدونم چرا دلم خواست به حرف اون گوش بدم ... از بالکن بیرون اومدم و درش رو بستم ... نمیدونم چرا یهویی منصرف شدم و این نور روشنایی امید از کجا اومد ... ولی از تصمیمم خوشحالم ...
یهویی در اتاف به شدت باز شد و پدر و مادرم هر دو بدو بدو اومدن طرفم ... با تعجب نگاشون کردم مادرم در حالی که گریه میکرد بغلم کرد و گفت :
آریانا متاسفم متاسفم که ولت کردم خواهش میکنم منو ببخش من فقط بخاطر اینکه اون موقع متوجه شدم سرطان گرفتم از پدرت جدا شدم نمیخواستم زندگی تو و اون رو خراب کنم ولی دیروز متوجه شدم کاملا درمان شدم قرار بود امشب بیام پیشتون تا بهت بگم که برگشتم ولی ... بیخیال نمی خوام توجیه کنم ... خوشحالم که این کار رو نکردی خوشحالم ... من کنارتم همیشه کنارت بودم ... حتی وقتی پیاده میرفتی مدرسه از دور نگاهت میکردم و اشک میریختم که نمی تونم کنارت باشم ... من و ببخش ...
در حالی که منم مثل مادرم اشک میریختم با شوک بهش نگاه کردم یعنی منم حالا مادر دارم یعنی همه این مدت رهام نکرده بود ؟! پدرم که تا حالا ساکت بود در حالی که سرش رو پایین انداخته بود اومد طرفم و ....
۱۰ سال بعد ... :
با لبخند به کارت روی لباسم نگاه کردم : دکتر روانشناس خانم آریانا ...
یهو یاد ۱۰ سال پیش افتادم اون شب شاید با وجود داشتن برچسب بدترین ، بهترین شب زندگیم شد ... یعنی اگه اون کار رو انجام میدادم الان کجا بودم ... چی در انتظارم بود ... ولی خوشحالم ... خوشحالم که انجامش ندادم ... حالا یه روانشناس موفقم و به جامعه کمک میکنم ...
و تو ... کسی که از زندگیت خسته ای ... نا امیدی.... فکر میکنی دیگه آخر خطی ... ازت خواهش میکنم این کار رو با خودت نکن ... آینده در انتظارته ... شاید نتونی گذشته رو عوض کنی ولی آینده رو تو میسازی ... شاید الان ناراحتی ولی اینم میگذره ... اصلا چی هست که نگذره ؟
به همه ثابت کن که میتونی ... موفق میشی و ارزشش رو داری ...
من بهت ایمان دارم ✨️
پایان ؟
نه ... مرسی نویسنده !
الان تازه شروع موفقیت های منه 🙂
۱۷.۷k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.