قلب من با تو می تپد💗🌊
قلب من با تو می تپد💗🌊
قسمت هفتم: کلاه؟ 🖤⚡
___________________
لوسیفر : انقد شلوغش نکن بین یه انسان و یه شیطان این عادی عه فقط باید ذهن تناسخ یافته رو به هم بریزی تا اِلاهَش هم عذاب بکشه
چویا: چطوری؟ تناسخ یافته کیه؟
لوسیفر:باید باهاش وارد رابطه شی! *منظورش با دازای*
چویا : من هنوز نمیدونم اون تناسخ یافته کیه
لوسیفر :بعدا میفهمی
*پایان صحبت*
*شروع صحبت دازای و هینا( همون الاهه هه)*
هینا:اماده ماموریتی دیگ؟
دازای:اره باید اون تناسخ یافته عه رو بکشم بعد تموم میشه میره به کارش
هینا : افرین حالا برو دم اون بستنی فروشی عه و کارتو انجام بده یادت نره باید رابطه خوبی بینتون برقرار شه!
*پایان مکالمه*
*دازای به سمت بستنی فروشی حرکت میکنه*
دازای در ذهنش :زود وارد رابطه میشم و تمومش میکنم!
چویا :سلام چی میخواین؟
لوسیفر توی ذهن چویا: تناسخ یافته هه همینه
دازای:اوم یه بستنی وانیلی و شکلاتی
چویا : الان
*بستنی رو اماده میکنه*
چویا: بفرمایید
دازای:اوممممم ممنون
هینا داخل ذهن دازای:بستنی رو بندازش پایین و وقتی اون امد کمکت کنه بهش بگو میشه با هم حرف بزنیم
*انداختن بستنی رو زمین*
دازای: اخ افتاد
چویا: اوم بذار کمک کنم
دازای و چویا باهم: باید با هم حرف بزنیم
دازای: باشه
چویا:اوکی رو اون نمیکت خوبه؟
دازای:میخوای با هم.....
چویا :اوکی
دازای تو ذهنش: چه قد سریع قبول کرد:/
چویا با صدای بلند: برای رسیدن به کلاهم هر کاری میکنم!
دازای: هن؟؟؟؟ کلاه؟؟؟
چویا: اوم راستششششش.........
_______________________
به نظرتون چی میشه؟ 🤫🐥
به ده لایک برسه بقیه شو میذارم
لایک فالو و کامنت یادت نره:))
قسمت هفتم: کلاه؟ 🖤⚡
___________________
لوسیفر : انقد شلوغش نکن بین یه انسان و یه شیطان این عادی عه فقط باید ذهن تناسخ یافته رو به هم بریزی تا اِلاهَش هم عذاب بکشه
چویا: چطوری؟ تناسخ یافته کیه؟
لوسیفر:باید باهاش وارد رابطه شی! *منظورش با دازای*
چویا : من هنوز نمیدونم اون تناسخ یافته کیه
لوسیفر :بعدا میفهمی
*پایان صحبت*
*شروع صحبت دازای و هینا( همون الاهه هه)*
هینا:اماده ماموریتی دیگ؟
دازای:اره باید اون تناسخ یافته عه رو بکشم بعد تموم میشه میره به کارش
هینا : افرین حالا برو دم اون بستنی فروشی عه و کارتو انجام بده یادت نره باید رابطه خوبی بینتون برقرار شه!
*پایان مکالمه*
*دازای به سمت بستنی فروشی حرکت میکنه*
دازای در ذهنش :زود وارد رابطه میشم و تمومش میکنم!
چویا :سلام چی میخواین؟
لوسیفر توی ذهن چویا: تناسخ یافته هه همینه
دازای:اوم یه بستنی وانیلی و شکلاتی
چویا : الان
*بستنی رو اماده میکنه*
چویا: بفرمایید
دازای:اوممممم ممنون
هینا داخل ذهن دازای:بستنی رو بندازش پایین و وقتی اون امد کمکت کنه بهش بگو میشه با هم حرف بزنیم
*انداختن بستنی رو زمین*
دازای: اخ افتاد
چویا: اوم بذار کمک کنم
دازای و چویا باهم: باید با هم حرف بزنیم
دازای: باشه
چویا:اوکی رو اون نمیکت خوبه؟
دازای:میخوای با هم.....
چویا :اوکی
دازای تو ذهنش: چه قد سریع قبول کرد:/
چویا با صدای بلند: برای رسیدن به کلاهم هر کاری میکنم!
دازای: هن؟؟؟؟ کلاه؟؟؟
چویا: اوم راستششششش.........
_______________________
به نظرتون چی میشه؟ 🤫🐥
به ده لایک برسه بقیه شو میذارم
لایک فالو و کامنت یادت نره:))
۱۱.۹k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.