سلام .
سلام .
این داستان یه بنده خداس!
خیلی قشنگه! و همینطور گریه دار!
این داستان حقیقی و واقعیت داره
خیلیاتون خوندید !
تا اخر بخونید اینم داستان :
سلام مصطفی هستم 32سالمه.بخاطر آرامش
وجدانم و اینکه شاید این متن ب دست امثال من برسه این متن رو مینویسم.امیدوارم درسی باشه برای بقیه...
چند سال پیش با پریسا آشنا شدم و چون دختر پاکی و معصومی بود بعد ازمشورت وتایید خانوادم باهم ازدواج کردیم.
زندگی معمولی و آرومی داشتیم.بعداز دوسال کم کم هوس کردیم بچه دار بشیم.و من وقتی تصور میکردم بابا میشم تمام وجودم رو آرامش و یه حس خاص ک فقط بابا ها میتونن درک میکنن، فرا میگرفت.
برادر و خواهرانم همه شون پسر داشتن.
ولی من همیشه از خدامیخاستم بچم دخترباشه.
باهمسرم توافق کردیم ک فقط یک بچه داشته باشیم و من از صمیم قلب آرزو میکردم بچمون دختر باشه.
همسرم دوماه حامله بود ک باهم ب مشهد رفتیم و چون شوق و ذوق زیادی ب بچه داشتیم کلی لباس و عروسک خریدیم.پریسا بمن میگفت فقط از خدابخواه بچون سالم وصالح باشه.ولی من میخندیدم و میگفتم سالم باشه صالح باشه دختر باشه.....
وقتی از مشهد اومدیم اتاق بچه رو تزیین و مرتب کردیم .گذشت وگذشت. پریسا 4ماهه حامله بود سونوگرافی رفت و دکتر گفت بچه تون سالمه و دختره...
نمیتونم بیان کنم ولی خدارو بخاطر لطفش خیلی شکر کردیم.
گذشت وگذشت....
من و پریسا بخاطر شرایطش رابطه زناشویی مستقیم نداشتیم..
ولی بخاطر روحیه پریسا و مخصوصا خودم نمیذاشتم رابطه جنسیمون سرد بشه..
متاسفانه ی کم اراده من سست شده بود..یکروز ک با یکی از دوستام تو مغازه نشسته بودیم بهم پیشنهاد داد ک وقتیکه مادرش خونه نیس یکی از دوست دختراشو ببریم خونشون...
منم شرایطم طوری بود ک دوستم بیشتر وسوسم میکرد...قبول کردم و ..... .
گذشت... تا اینکه باز این کار و هر بار با یه خانم تکرار شد...
دیگه احتیاجی نبود ک طرفه پریسا برم.
از اینکارم لذت میبردم..
پریسا همش بمن کنایه میزد اما من جدی نمیگرفتم و میگفتم من منتظرم بچه مون بدنیا بیاد بعد رابطمون مثل سابق میشه.از صمیم قلب پریسا و بچه مون رو دوست میداشتم اما مثل کسی ک اعتیاد داره ب این کار وابسته شده بودم.اما اصلا فکرشو نمیکردم پریسا بمن شک کنه.
پریسا هفت ماهه حامله بود ومن هی بیشتر تو لجنزاری ک بخودم درست کرده بودم غرق میشدم.ای کاش میشد ب گذشته بر میگشتم.
ی شب ک عروسی دوست پریسا بود تصمیم گرفتم در نبود پریسا یکی از دخترها رو بیارم خونه.چند بار این کار رو قبلا انجام داده بودم.عصر پریسا بامن تماس گرفت و گفت با خواهرش ب آرایشگاه میره.منم ک فرصت رومناسب دیدم دختره رو ب خونمون آوردم ...
حدودا یکساعت بعدش دختره رفت ومنم ک خیلی هول بودم ب پریسا زنگزدم هرچی زنگزدم جواب نداد.
ب خواهرش زنگزدم اون گفت خبری از پریسا ندارم.دلواپس وعصبانی شدم.
دوبار صدبار هزاربار زنگ زدم جواب نداد.
داشتم دیوانه میشدم.شاید اگه حامله نبود بهش شک میکردم و دربارش فکرای بد میکردم.
ساعت7شب بود.و خبری از پریسا نبود.
کفشامو پوشیدم ک برم بیرون ک یکدفعه دیدم هر سه تا کفش پریسا سرجاشه.تعجب کردم.اومدم یکی یکی اتاق و آشپزخونه رو نگاه کردم .ترس تو دلم افتاد ک نکنه پریسا خونه بوده و همه چی رو دیده..
حمام و توالت رو هم نگاه کردم فقط تو کمد لباس نگاه نکرده بودم.
در کمددیواری رو باز کردم.....
پریسا توکمد بود اما انگار خودشو ب خواب زده.
زبونم بند اومده بود نمیدونستم چی بگم ...گفتم تو اینجایی ؟؟
مگه آرایشگاه نبودی؟؟
جواب نداد...
وقتی تکونش دادم ی دفعه افتاد..
لباسش غرقه ب خون بود..
پریسا رگ دستش رو زده بود..و من اصلا باورم نمیشد..او همه چی رو کامل دیده بود...
وقتی اونو ب بیمارستان رسوندم او تموم کرده بود دکتر گفت بخاطر خونریزی شدید مادر و بچه هردو مردن...تموم دنیا بر سرم خراب شد
هنوز همه از من میپرسن چرا..مگه چ مشکلی داشتید ک پریسا خودشو کشت و فکر بچه تو شکمش رو هم نکرد...
ومن فقط نگاشون میکنم و حرفی ندارم بگم.بیمارستان دوتا جنازه تحویلم داد.
حالم خییلی خرابه..ب کسی چیزی نگفتم و لی زندگی ک بعد از پریسا برام مونده از عذاب طناب داربدتره.
بی اختیار ب اتاق دخترمون میرم و ساعتها زانو میزنم و اشک میریزم ومیشینم لباسها و عروسکها رو نگاه میکنم.برگه های سونو و آلبوم عکس تنها یادبودیه ک _از پریسا و دخترم برام مونده.
پریسا من اشتباه کردم اما این تقاصی نبود ک بخاطر
یک لحظه لذت و نفهمی بخام پس بدم.
تو حق زندگی داشتی.
زندگی برای من تموم شده.پریسا فقط یک رویای کوتاه بود.بارها خواستم تیغ رو روی رگهام بکشم اما شهامتش رو ندارم.
تیغی ک پریسا هفت بار رو دستاش کشیده بود...میخام برم اعتراف کنم اما برم چی بگم.؟؟
چی عوض میشه؟؟
پریسا برمیگرده؟؟
دخترم چی؟؟
یا امام رضا قول داده بودم ک دخترم بدنیا
این داستان یه بنده خداس!
خیلی قشنگه! و همینطور گریه دار!
این داستان حقیقی و واقعیت داره
خیلیاتون خوندید !
تا اخر بخونید اینم داستان :
سلام مصطفی هستم 32سالمه.بخاطر آرامش
وجدانم و اینکه شاید این متن ب دست امثال من برسه این متن رو مینویسم.امیدوارم درسی باشه برای بقیه...
چند سال پیش با پریسا آشنا شدم و چون دختر پاکی و معصومی بود بعد ازمشورت وتایید خانوادم باهم ازدواج کردیم.
زندگی معمولی و آرومی داشتیم.بعداز دوسال کم کم هوس کردیم بچه دار بشیم.و من وقتی تصور میکردم بابا میشم تمام وجودم رو آرامش و یه حس خاص ک فقط بابا ها میتونن درک میکنن، فرا میگرفت.
برادر و خواهرانم همه شون پسر داشتن.
ولی من همیشه از خدامیخاستم بچم دخترباشه.
باهمسرم توافق کردیم ک فقط یک بچه داشته باشیم و من از صمیم قلب آرزو میکردم بچمون دختر باشه.
همسرم دوماه حامله بود ک باهم ب مشهد رفتیم و چون شوق و ذوق زیادی ب بچه داشتیم کلی لباس و عروسک خریدیم.پریسا بمن میگفت فقط از خدابخواه بچون سالم وصالح باشه.ولی من میخندیدم و میگفتم سالم باشه صالح باشه دختر باشه.....
وقتی از مشهد اومدیم اتاق بچه رو تزیین و مرتب کردیم .گذشت وگذشت. پریسا 4ماهه حامله بود سونوگرافی رفت و دکتر گفت بچه تون سالمه و دختره...
نمیتونم بیان کنم ولی خدارو بخاطر لطفش خیلی شکر کردیم.
گذشت وگذشت....
من و پریسا بخاطر شرایطش رابطه زناشویی مستقیم نداشتیم..
ولی بخاطر روحیه پریسا و مخصوصا خودم نمیذاشتم رابطه جنسیمون سرد بشه..
متاسفانه ی کم اراده من سست شده بود..یکروز ک با یکی از دوستام تو مغازه نشسته بودیم بهم پیشنهاد داد ک وقتیکه مادرش خونه نیس یکی از دوست دختراشو ببریم خونشون...
منم شرایطم طوری بود ک دوستم بیشتر وسوسم میکرد...قبول کردم و ..... .
گذشت... تا اینکه باز این کار و هر بار با یه خانم تکرار شد...
دیگه احتیاجی نبود ک طرفه پریسا برم.
از اینکارم لذت میبردم..
پریسا همش بمن کنایه میزد اما من جدی نمیگرفتم و میگفتم من منتظرم بچه مون بدنیا بیاد بعد رابطمون مثل سابق میشه.از صمیم قلب پریسا و بچه مون رو دوست میداشتم اما مثل کسی ک اعتیاد داره ب این کار وابسته شده بودم.اما اصلا فکرشو نمیکردم پریسا بمن شک کنه.
پریسا هفت ماهه حامله بود ومن هی بیشتر تو لجنزاری ک بخودم درست کرده بودم غرق میشدم.ای کاش میشد ب گذشته بر میگشتم.
ی شب ک عروسی دوست پریسا بود تصمیم گرفتم در نبود پریسا یکی از دخترها رو بیارم خونه.چند بار این کار رو قبلا انجام داده بودم.عصر پریسا بامن تماس گرفت و گفت با خواهرش ب آرایشگاه میره.منم ک فرصت رومناسب دیدم دختره رو ب خونمون آوردم ...
حدودا یکساعت بعدش دختره رفت ومنم ک خیلی هول بودم ب پریسا زنگزدم هرچی زنگزدم جواب نداد.
ب خواهرش زنگزدم اون گفت خبری از پریسا ندارم.دلواپس وعصبانی شدم.
دوبار صدبار هزاربار زنگ زدم جواب نداد.
داشتم دیوانه میشدم.شاید اگه حامله نبود بهش شک میکردم و دربارش فکرای بد میکردم.
ساعت7شب بود.و خبری از پریسا نبود.
کفشامو پوشیدم ک برم بیرون ک یکدفعه دیدم هر سه تا کفش پریسا سرجاشه.تعجب کردم.اومدم یکی یکی اتاق و آشپزخونه رو نگاه کردم .ترس تو دلم افتاد ک نکنه پریسا خونه بوده و همه چی رو دیده..
حمام و توالت رو هم نگاه کردم فقط تو کمد لباس نگاه نکرده بودم.
در کمددیواری رو باز کردم.....
پریسا توکمد بود اما انگار خودشو ب خواب زده.
زبونم بند اومده بود نمیدونستم چی بگم ...گفتم تو اینجایی ؟؟
مگه آرایشگاه نبودی؟؟
جواب نداد...
وقتی تکونش دادم ی دفعه افتاد..
لباسش غرقه ب خون بود..
پریسا رگ دستش رو زده بود..و من اصلا باورم نمیشد..او همه چی رو کامل دیده بود...
وقتی اونو ب بیمارستان رسوندم او تموم کرده بود دکتر گفت بخاطر خونریزی شدید مادر و بچه هردو مردن...تموم دنیا بر سرم خراب شد
هنوز همه از من میپرسن چرا..مگه چ مشکلی داشتید ک پریسا خودشو کشت و فکر بچه تو شکمش رو هم نکرد...
ومن فقط نگاشون میکنم و حرفی ندارم بگم.بیمارستان دوتا جنازه تحویلم داد.
حالم خییلی خرابه..ب کسی چیزی نگفتم و لی زندگی ک بعد از پریسا برام مونده از عذاب طناب داربدتره.
بی اختیار ب اتاق دخترمون میرم و ساعتها زانو میزنم و اشک میریزم ومیشینم لباسها و عروسکها رو نگاه میکنم.برگه های سونو و آلبوم عکس تنها یادبودیه ک _از پریسا و دخترم برام مونده.
پریسا من اشتباه کردم اما این تقاصی نبود ک بخاطر
یک لحظه لذت و نفهمی بخام پس بدم.
تو حق زندگی داشتی.
زندگی برای من تموم شده.پریسا فقط یک رویای کوتاه بود.بارها خواستم تیغ رو روی رگهام بکشم اما شهامتش رو ندارم.
تیغی ک پریسا هفت بار رو دستاش کشیده بود...میخام برم اعتراف کنم اما برم چی بگم.؟؟
چی عوض میشه؟؟
پریسا برمیگرده؟؟
دخترم چی؟؟
یا امام رضا قول داده بودم ک دخترم بدنیا
۸.۸k
۲۷ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.