هُبوط
چرخ های چمدان پشت سرم قدم هایم را بدرقه میکردند سنگینی ساک در دستم کم و بیش آزارم میداد هر چند سنگینی اش بیشتر از فشار روی قلبم نبود
بلیط را طوری سفت چسبیده بودم که گویی قرار است ان را از چنگم در بیاورند
به حتم از عرق کف دستم خیس و تا خورده شده بود
تمام مسافران در حال خداحافظی با عزیزانشان بودند و من...هراسان و درمانده به اطراف نگاه میکردم
اینجا نه شهر من بود و نه زادگاه من
من هرگز به اینجا تعلق نداشتم و نخواهم داشت
فقط...فقط قلب و روحم را در قمارخانه ی عشق باخته بودم
به بغضم اجازه ی شکستن نمیدهم
گریه دردی از من دوا نمیکند
نا امید به خورشید در حال غروب زل میزنم نورش چشمانم را اذیت میکند ...اما همچنان چشم دوختم انگار که با نگاهم ملتمسانه از او میخواهم نرود و باری دیگر من را با شب و هجوم خاطرات تلخ و شیرینم رو به رو نکند
ام در نهایت با چکیدن اشک روی گونه ام از خواسته ی بیهوده ام دست میکشم
من برای مدت ها اینجا غریب بودم و حالا اکنون معنی و مفهوم غربت را میفهمم صدای بوق قطار برایم مثل ناقوس مرگ می ماند
مثل اینکه صدایم بزند تا با پای خود در طابوتم دراز بکشم و به استقبال مقبره ام بروم
چمدان را مردد دنبال خودم میکشم
حسرت میخورم...همسفرهایم هم مانند من از دلدارانشان جدا میشوند اما حداقل آنان لحظه ای حتی اندک زمانی برای خداحافظی دارند و اما وای بر منی که حتی نمیدانم معشوقم را به که بسپارم
با گام های سست و بی رمق به سوی پلکان قطار قدم بر میدارم که دسته ی چمدانم اسیر دست کسی میشود و قبل از اینکه برگردم و شخصی را که مانعم شده را ببینم در حصار بازوان او گیر میوفتم و سرم در سینه اش فرو میرود
همان عطر اشنا و شیرین شکلات زیر بینی ام میپیچد و سردی گردنبند فلز به پیشانی ام برخورد میکند و در نهایت صدایی زیر گوشم اسمم را نجوا میکند
بغضی که از بدو طلوع خورشید گریبان گیرم شده بود میشکند و اشک هایم روانه ی صورتم میشوند
حتی اگر این خواب و رویاست ترجیح میدهم در این رویا ی شیرین تر از شهد بمیرم
بیشتر مرا به خود می فشارد گویی هر دو یک کالبد شده ایم صورتم را از سینه اش جدا میکنم و به چشمان قهوه ای تلخش می نگرم
مردمک چشمانش میلغزند و بعد از آن دو تیله چیز هایی که می لغزند لب هایش روی پیشانی من است
غربت مانند دزدی بی صفت پا به فرار میگذارد و حس آرامش سرتاسر وجودم را تصاحب میکند
موهای بلندم را به عقب میفرستد و این بار لب هایم را نشانه میرود
صورتش را قاب میگیرم و آخرین بوسه را من نثارش میکنم
بار دیگر صدای کر کننده و منحوس بوق قطار بلند میشود
با اشک های روی صورت و خنده بر لبش که تضاد غمگین اما خواستنی ای درست کرده می پرسد:
این بار آخر نیست؟
و بعد قطره اشک متجاوز روی گونه ام را با انگشت های کشیده اش پاک میکند
گرچه خود مطمئن نیستم ولی با یک بار باز و بسته کردن چشمانم به او اطمینان می دهم که بازگشت نزدیک است
اصراری برای ماندنم نمیکند...میداند حرف هایش به جای اب روی اتش،نمک روی زخم خواهند شد
این بار سخت تر از قبل چمدانم را میکشم گویی سنگین و سنگین تر از قبل شده
سوار قطار منفور میشوم!
قطاری که مقصدش زادگاه من است و گویی مدفن من....
از پنجره ی بد قواره و زوار در رفته ی قطار دوباره نگاهی به او می اندازم
چهار شانه و قد بلند
تمیز و اتو کشیده
قامت و چهره ای که دارد دل از هر دختری میبرد
دستانش را مانند همیشه در جیب پالتوی بلند بالایش فرو برده و شال گردنش را آزادانه روی شانه هایش ولو کرده
دستش را به معنای خداحافظی تکان می دهد اما من رمقی برای وداع ندارم
به من مبهوت و درمانده،می خندد و سری تکان می دهد
لب می زند:
زود برگرد....دوستت دارم
و من اکنون میفهمم کوچ پرستوها گر چه قشنگ است اما شاید در میان آن ها پرستویی بی رمق و خسته توان بال زدن ندارد
قطار صدای آزار دهنده ای میدهد و به راه می افتد لحظه ی اخر قبل از اینکه از مقابل نگاهم ناپدید شود میبینم که کمرش خم می شود و اشک هایش بیشتر
و اما سوال این است....پرستوی پژمرده ی ما...کی از قفسی که برای خود ساخته آزاد شده و به آشیان باز میگردد....
دوم روز از ماه ژانویه ی سال 1978
میشل
بلیط را طوری سفت چسبیده بودم که گویی قرار است ان را از چنگم در بیاورند
به حتم از عرق کف دستم خیس و تا خورده شده بود
تمام مسافران در حال خداحافظی با عزیزانشان بودند و من...هراسان و درمانده به اطراف نگاه میکردم
اینجا نه شهر من بود و نه زادگاه من
من هرگز به اینجا تعلق نداشتم و نخواهم داشت
فقط...فقط قلب و روحم را در قمارخانه ی عشق باخته بودم
به بغضم اجازه ی شکستن نمیدهم
گریه دردی از من دوا نمیکند
نا امید به خورشید در حال غروب زل میزنم نورش چشمانم را اذیت میکند ...اما همچنان چشم دوختم انگار که با نگاهم ملتمسانه از او میخواهم نرود و باری دیگر من را با شب و هجوم خاطرات تلخ و شیرینم رو به رو نکند
ام در نهایت با چکیدن اشک روی گونه ام از خواسته ی بیهوده ام دست میکشم
من برای مدت ها اینجا غریب بودم و حالا اکنون معنی و مفهوم غربت را میفهمم صدای بوق قطار برایم مثل ناقوس مرگ می ماند
مثل اینکه صدایم بزند تا با پای خود در طابوتم دراز بکشم و به استقبال مقبره ام بروم
چمدان را مردد دنبال خودم میکشم
حسرت میخورم...همسفرهایم هم مانند من از دلدارانشان جدا میشوند اما حداقل آنان لحظه ای حتی اندک زمانی برای خداحافظی دارند و اما وای بر منی که حتی نمیدانم معشوقم را به که بسپارم
با گام های سست و بی رمق به سوی پلکان قطار قدم بر میدارم که دسته ی چمدانم اسیر دست کسی میشود و قبل از اینکه برگردم و شخصی را که مانعم شده را ببینم در حصار بازوان او گیر میوفتم و سرم در سینه اش فرو میرود
همان عطر اشنا و شیرین شکلات زیر بینی ام میپیچد و سردی گردنبند فلز به پیشانی ام برخورد میکند و در نهایت صدایی زیر گوشم اسمم را نجوا میکند
بغضی که از بدو طلوع خورشید گریبان گیرم شده بود میشکند و اشک هایم روانه ی صورتم میشوند
حتی اگر این خواب و رویاست ترجیح میدهم در این رویا ی شیرین تر از شهد بمیرم
بیشتر مرا به خود می فشارد گویی هر دو یک کالبد شده ایم صورتم را از سینه اش جدا میکنم و به چشمان قهوه ای تلخش می نگرم
مردمک چشمانش میلغزند و بعد از آن دو تیله چیز هایی که می لغزند لب هایش روی پیشانی من است
غربت مانند دزدی بی صفت پا به فرار میگذارد و حس آرامش سرتاسر وجودم را تصاحب میکند
موهای بلندم را به عقب میفرستد و این بار لب هایم را نشانه میرود
صورتش را قاب میگیرم و آخرین بوسه را من نثارش میکنم
بار دیگر صدای کر کننده و منحوس بوق قطار بلند میشود
با اشک های روی صورت و خنده بر لبش که تضاد غمگین اما خواستنی ای درست کرده می پرسد:
این بار آخر نیست؟
و بعد قطره اشک متجاوز روی گونه ام را با انگشت های کشیده اش پاک میکند
گرچه خود مطمئن نیستم ولی با یک بار باز و بسته کردن چشمانم به او اطمینان می دهم که بازگشت نزدیک است
اصراری برای ماندنم نمیکند...میداند حرف هایش به جای اب روی اتش،نمک روی زخم خواهند شد
این بار سخت تر از قبل چمدانم را میکشم گویی سنگین و سنگین تر از قبل شده
سوار قطار منفور میشوم!
قطاری که مقصدش زادگاه من است و گویی مدفن من....
از پنجره ی بد قواره و زوار در رفته ی قطار دوباره نگاهی به او می اندازم
چهار شانه و قد بلند
تمیز و اتو کشیده
قامت و چهره ای که دارد دل از هر دختری میبرد
دستانش را مانند همیشه در جیب پالتوی بلند بالایش فرو برده و شال گردنش را آزادانه روی شانه هایش ولو کرده
دستش را به معنای خداحافظی تکان می دهد اما من رمقی برای وداع ندارم
به من مبهوت و درمانده،می خندد و سری تکان می دهد
لب می زند:
زود برگرد....دوستت دارم
و من اکنون میفهمم کوچ پرستوها گر چه قشنگ است اما شاید در میان آن ها پرستویی بی رمق و خسته توان بال زدن ندارد
قطار صدای آزار دهنده ای میدهد و به راه می افتد لحظه ی اخر قبل از اینکه از مقابل نگاهم ناپدید شود میبینم که کمرش خم می شود و اشک هایش بیشتر
و اما سوال این است....پرستوی پژمرده ی ما...کی از قفسی که برای خود ساخته آزاد شده و به آشیان باز میگردد....
دوم روز از ماه ژانویه ی سال 1978
میشل
۲۵.۷k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.