لب پنجره نشستم لیوان داغ قهوه دستم را میسوزاند اما به اند
لب پنجره نشستم لیوان داغ قهوه دستم را میسوزاند اما به اندازه آتش قلبم که تمام تنم را میسوزاند نبود...باد سرد زمستونی صورتم را در بر گرفت، کتابی که روی طاقچه پنجره منتظر نشسته بود تا بخوانمش را باز کردم، کتاب کلاسیکی بود، غرق خواندنش شدم یهو باد سردی باعث شد به خودم بیام هنوز هم با همان لباسِ دو بند آبی و بادی که به تن عریانم میخورد انجا نشسته بودم،
اما نه باران نه ان باد سرد زمستانی نکردند آتش درونم را خاموش، باد انگار شعله ور تر میکرد آتش درونم را،
حواسم را به قهوه ام دادم سرد شده بود و دیگه بخاری نداشت اما هنوزم قهوه ی دوست داشتنی من بود، سرد که میشد تلخ تر میشد اما همچنان خواستنی بود درست شبیه تو!
شمع روشن اتاق را فوت کردم و بوی خوبش را درون ریه هایم کشیدم و گوش سپردم به موسیقی کلاسیک فرانسوی ای که در فضا پخش بود ، تورا به یادم میاورد
یادِ رقصِ دونفرهی آن شب در مستی و زیرِ باران
بوسیده بودمت ان شب زیرِ نور مهتاب، آن چه بود که خاموش کرد نورِ ان شب چشمانم را؟
گاه با خود میگویم کاش نچشیده بودم ان شب طعم لبانت را..
🕯☕📚
- سیتی بانو
@rasta_383۱
اما نه باران نه ان باد سرد زمستانی نکردند آتش درونم را خاموش، باد انگار شعله ور تر میکرد آتش درونم را،
حواسم را به قهوه ام دادم سرد شده بود و دیگه بخاری نداشت اما هنوزم قهوه ی دوست داشتنی من بود، سرد که میشد تلخ تر میشد اما همچنان خواستنی بود درست شبیه تو!
شمع روشن اتاق را فوت کردم و بوی خوبش را درون ریه هایم کشیدم و گوش سپردم به موسیقی کلاسیک فرانسوی ای که در فضا پخش بود ، تورا به یادم میاورد
یادِ رقصِ دونفرهی آن شب در مستی و زیرِ باران
بوسیده بودمت ان شب زیرِ نور مهتاب، آن چه بود که خاموش کرد نورِ ان شب چشمانم را؟
گاه با خود میگویم کاش نچشیده بودم ان شب طعم لبانت را..
🕯☕📚
- سیتی بانو
@rasta_383۱
۲.۴k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲