رمان کوتاه
روزی یه پسری بخاطر عشق و حالش دختری رو بازیچه خودش میکنه کم کم باهاش سرد میشه بد میشه غریبه میشه و آخرش به دختره میگه دوسش نداره و کات کنم دختره بخاطر عشقش و خوشحالی پسره از اون جدا میشه بعد چند هفته دختره افسرده میشه همش گریه میکنه وسط زجه زدناش جیغ هاش میخنده میبرنش تیمارستان جیغ میزنه میگه من روانی نیستم فقط دوستش داشتم ولی برا اون یه بازیچه بودم و آخرش پسره میفهمه نمیتونه بدونه دختره زندگی کنه بهش وابسته شده وقتی دو ماه دیه برمیگرده میبینه یه مشت خاک فقط ازش مونده و نامه ای که به پسره نوشته بود : آهان سلام وقتی این نامه رو میخونی پس یادی از منم کردی و اومدی دنبالم ولی دیه خیلی دیره دیگه دوستت ندارم ازت متنفرم نیستما بگم ولی قصه ی ما تهش همین بود من برم تو بمونی زندگی کن ولی هیچ دختری رو دیگه چشم یه حال و وسیله نبین چون تو هم خواهر مادر داری همین خدافظ
:)
:)
۱۸.۶k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.