تک قسمت
تک قسمت
____________________
یه روز دم ظهر تو کوچه پس کوچه ها با موتور داشتم میگشتم که سر یه پیچ نزدیک بود یه دخترو زیر کنم دختره عصبی شده بودو فحش میداد منم نگاش میکردم یه هو گفت هووی حواست کجاست منم گفتم یه دیقه واستا گشتم تو جیبام کاغذ نداشتم بهش گفتم خودکار داری گیج نگام کرد گفت تو عاقلی؟ گفتم داری یا نه دست کرد تو کیفش خودکار دادم تویه دویست تومنی شمارم نوشتم دادمش گفتم حتما بزنگ یه چشمکم زدم سرخ شد جیغ کشید عوضی کوله شو بلند کردو محکم کوبید تو سرم همینجور ادامه میداد منم میگفتم نزن غلط کردم ولی زنگ بزن اخرش خسته شدو رفت منم خودمو جمع و جور کردم و گازیدم چهره اش از یادم نمیرفت به دلم نشسته بود دو روز گذشت و خبری نشد اعصابم خورد شده بود که روز سوم طرفای عصر گوشیم زنگ خورد صداشو که شنیدم شناختمش باهاش صحبت کردم فهمیدم اسمش مهسا هست دبیرستانی بود و تجربی میخوند منم که خودمم بچه محصل بودم خلاصه گذشت عشقمون عمیق تر شد تو ساختمون نیمه کاره نزدیک مدرسه شون قرار میذاشتیم دوسش داشتم دوسم داشت ...
گذشت و هر روز عشقمون عمیق تر شد یه شب مامانم گفت میخوایم واسه داداشت بریم خواستگاری داداشم بزرگتر از من بود یه مغازه لوازم برقی داشت نمیخواستم باهاشون برم ولی مامانم گفت زشته حالا میگن بی کس و کار هستن ازاون ور اون روز خبری از مهسا نداشتم و نگرانش بودم هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد انقد زدم تا اخر ج داد صداش گرفته بود فهمیدم ناراحته گفتم چیشده عمرم هرچی قربون صدقه ش رفتم نگفت چشه عصبی بودم اماده شدیم رفتیم نشسته بودیم اق داداش ما دل تو شکمش نبود عروس رو ببینه . .
بالاخره نوبت چایی و عروس خانوم شد اولش نگاش نکردم گفتم به منچه داشتم یه اس واسه عشقم مینوشتم که یه لحظه نگام به عروس افتاد کپ کردم مهسای من با چادر نماز و یه سینی چایی وایساده بود جلو داداشم سکته کردم چشام سیاهی رفت ناخواسته بلند شدم همه زل زدن بهم مهسا هم با دیدن من چشاش شد اندازه نلبکی زل زده بودیم به هم که یه ببخشید گفتم و زدم بیرون .... باورم نمیشد دختر حاج اقا فتوحی همون عشق خودم باشه ....
یه کم هوا خوردم دور خودم چرخیدم داداشم اومد گفت این چ مسخره بازیه راه انداختی زشته بیا داخل رفتم حرفا زده شد خون خونمو میخورد قرار شد اونا خبر بدن فقط منتظر بودم تنها بشم بزنگم به مهسا بگم قضیه چیه مامانم از داداشم پرسید دختره چ طور بود لبخند رضایت داداشم اتیشم زد ادمی نبودم که عشقمو بدم به داداشم همون شب زنگیدم کلی باهاش دعوا کردم که چرا بهم نگفتی این حرفا بعدم پرسیدم منو دوست داری یا اونو قسم خورد عاشق منه ...
هرچی فک میکردم فایده نداشت خانواده مهسا راضی بودن داداشم دوسش داشت ولی این وسط دل من و اون باهم بود فرداش رفتم در مدرسه شون وقتی دیدم اشاره کرد جلو نیا علامت دادم بیا کوچه بغلی خودمم رفتم اومد بهش گفتم بیا فرار کنیم ترسید گفت دیونه شدی بهش گفتم تو مال منی نمیذارم کسی تورو از من بگیره باهام بیا ....
برنامه ریزی کردیم من پولای بابامو بزنم اونم هرچی طلا داره ورداره بیاره با یکی از پسرای شر مدرسه هم حرف زدم گفت داییش توکار قاچاق ادمه میتونه از مرز زمینی ردمون کنه ببره ترکیه ولی خعلی پول میگیره گفتم حرفی نیست قبوله ....
قرار مدارا گذاشته شد مهسا میترسید ولی من امیدوارش میکردم که نترس من باهاتم آخر شب رفتم دنبالش از پنجره اتاقش کوله شو انداخت پایین بعدم خودش اروم اروم اومد پایین تو هوا گرفتمش گذاشتمش زمین از همون راه رفتیم ترمینال سوار اتوبوس اذربایجان شدیم اونجا با دایی دوستم قرار داشتیم نزدیکای صبح رسیدیم .. تو یه کله پزی صبحونه خوردیم جایی نداشتیم بمونیم مهسا هم با این حال که تو ماشین سرش رو شونم خوابیده بود ولی خسته میزد ولی چاره نبود زنگیدم به یارو که ما اومدیم کجا بیام ادرس گرفتم و بایه دربستی رفتیم اونجا ....
نذاشتم اول مهسا بره گفتم تو بمون همینجا صدات میکنم خودمم رفتم تو یه خونه خراب و قدیمی بود یارو که دیدم گفت تو میخوای بری؟ گفتم اره خندید گفت مگه بچه بازیه ؟ گفتم تو بچه اینجا میبینی؟ گفت نه خوشم اومد تنهایی؟ گفتم نه دوتاییم گفت کی گفتم یکی گفت نشد دیگه نرخ داره.. کی؟ گفتم زنم زد زیر خنده گفت که اینطور باشه امشب ردتون میکنم ولی مایه باس بماسی گفتم جایی نداریم گفت همینجا بمونین ولی بیشتر ازت میگیرم اصن داری پول؟ گفتم اره خیالت تخت....
رفتم به عشقم گفتم بیا تو دستمو محکم گرفت گفت من میترسم گفتم باهاتم بیا تو تا شب اونجا بودیم ادمای کثیف با سرو شکلای عجیب غریب و خلاف میومدن و میرفتن ار کنار مهسا تکون نمیخوردم میترسیدم اذیتش کنن حدود 9 شب بود که گفت پاشین بریم ولی همین الان دوتومن باس بدی گفتم وفتی نصف راه رفتیم بهت میدم گفت پس برو از رفتن خبری نیست گفتم باشه از تو کوله م دوتومن که پ
____________________
یه روز دم ظهر تو کوچه پس کوچه ها با موتور داشتم میگشتم که سر یه پیچ نزدیک بود یه دخترو زیر کنم دختره عصبی شده بودو فحش میداد منم نگاش میکردم یه هو گفت هووی حواست کجاست منم گفتم یه دیقه واستا گشتم تو جیبام کاغذ نداشتم بهش گفتم خودکار داری گیج نگام کرد گفت تو عاقلی؟ گفتم داری یا نه دست کرد تو کیفش خودکار دادم تویه دویست تومنی شمارم نوشتم دادمش گفتم حتما بزنگ یه چشمکم زدم سرخ شد جیغ کشید عوضی کوله شو بلند کردو محکم کوبید تو سرم همینجور ادامه میداد منم میگفتم نزن غلط کردم ولی زنگ بزن اخرش خسته شدو رفت منم خودمو جمع و جور کردم و گازیدم چهره اش از یادم نمیرفت به دلم نشسته بود دو روز گذشت و خبری نشد اعصابم خورد شده بود که روز سوم طرفای عصر گوشیم زنگ خورد صداشو که شنیدم شناختمش باهاش صحبت کردم فهمیدم اسمش مهسا هست دبیرستانی بود و تجربی میخوند منم که خودمم بچه محصل بودم خلاصه گذشت عشقمون عمیق تر شد تو ساختمون نیمه کاره نزدیک مدرسه شون قرار میذاشتیم دوسش داشتم دوسم داشت ...
گذشت و هر روز عشقمون عمیق تر شد یه شب مامانم گفت میخوایم واسه داداشت بریم خواستگاری داداشم بزرگتر از من بود یه مغازه لوازم برقی داشت نمیخواستم باهاشون برم ولی مامانم گفت زشته حالا میگن بی کس و کار هستن ازاون ور اون روز خبری از مهسا نداشتم و نگرانش بودم هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد انقد زدم تا اخر ج داد صداش گرفته بود فهمیدم ناراحته گفتم چیشده عمرم هرچی قربون صدقه ش رفتم نگفت چشه عصبی بودم اماده شدیم رفتیم نشسته بودیم اق داداش ما دل تو شکمش نبود عروس رو ببینه . .
بالاخره نوبت چایی و عروس خانوم شد اولش نگاش نکردم گفتم به منچه داشتم یه اس واسه عشقم مینوشتم که یه لحظه نگام به عروس افتاد کپ کردم مهسای من با چادر نماز و یه سینی چایی وایساده بود جلو داداشم سکته کردم چشام سیاهی رفت ناخواسته بلند شدم همه زل زدن بهم مهسا هم با دیدن من چشاش شد اندازه نلبکی زل زده بودیم به هم که یه ببخشید گفتم و زدم بیرون .... باورم نمیشد دختر حاج اقا فتوحی همون عشق خودم باشه ....
یه کم هوا خوردم دور خودم چرخیدم داداشم اومد گفت این چ مسخره بازیه راه انداختی زشته بیا داخل رفتم حرفا زده شد خون خونمو میخورد قرار شد اونا خبر بدن فقط منتظر بودم تنها بشم بزنگم به مهسا بگم قضیه چیه مامانم از داداشم پرسید دختره چ طور بود لبخند رضایت داداشم اتیشم زد ادمی نبودم که عشقمو بدم به داداشم همون شب زنگیدم کلی باهاش دعوا کردم که چرا بهم نگفتی این حرفا بعدم پرسیدم منو دوست داری یا اونو قسم خورد عاشق منه ...
هرچی فک میکردم فایده نداشت خانواده مهسا راضی بودن داداشم دوسش داشت ولی این وسط دل من و اون باهم بود فرداش رفتم در مدرسه شون وقتی دیدم اشاره کرد جلو نیا علامت دادم بیا کوچه بغلی خودمم رفتم اومد بهش گفتم بیا فرار کنیم ترسید گفت دیونه شدی بهش گفتم تو مال منی نمیذارم کسی تورو از من بگیره باهام بیا ....
برنامه ریزی کردیم من پولای بابامو بزنم اونم هرچی طلا داره ورداره بیاره با یکی از پسرای شر مدرسه هم حرف زدم گفت داییش توکار قاچاق ادمه میتونه از مرز زمینی ردمون کنه ببره ترکیه ولی خعلی پول میگیره گفتم حرفی نیست قبوله ....
قرار مدارا گذاشته شد مهسا میترسید ولی من امیدوارش میکردم که نترس من باهاتم آخر شب رفتم دنبالش از پنجره اتاقش کوله شو انداخت پایین بعدم خودش اروم اروم اومد پایین تو هوا گرفتمش گذاشتمش زمین از همون راه رفتیم ترمینال سوار اتوبوس اذربایجان شدیم اونجا با دایی دوستم قرار داشتیم نزدیکای صبح رسیدیم .. تو یه کله پزی صبحونه خوردیم جایی نداشتیم بمونیم مهسا هم با این حال که تو ماشین سرش رو شونم خوابیده بود ولی خسته میزد ولی چاره نبود زنگیدم به یارو که ما اومدیم کجا بیام ادرس گرفتم و بایه دربستی رفتیم اونجا ....
نذاشتم اول مهسا بره گفتم تو بمون همینجا صدات میکنم خودمم رفتم تو یه خونه خراب و قدیمی بود یارو که دیدم گفت تو میخوای بری؟ گفتم اره خندید گفت مگه بچه بازیه ؟ گفتم تو بچه اینجا میبینی؟ گفت نه خوشم اومد تنهایی؟ گفتم نه دوتاییم گفت کی گفتم یکی گفت نشد دیگه نرخ داره.. کی؟ گفتم زنم زد زیر خنده گفت که اینطور باشه امشب ردتون میکنم ولی مایه باس بماسی گفتم جایی نداریم گفت همینجا بمونین ولی بیشتر ازت میگیرم اصن داری پول؟ گفتم اره خیالت تخت....
رفتم به عشقم گفتم بیا تو دستمو محکم گرفت گفت من میترسم گفتم باهاتم بیا تو تا شب اونجا بودیم ادمای کثیف با سرو شکلای عجیب غریب و خلاف میومدن و میرفتن ار کنار مهسا تکون نمیخوردم میترسیدم اذیتش کنن حدود 9 شب بود که گفت پاشین بریم ولی همین الان دوتومن باس بدی گفتم وفتی نصف راه رفتیم بهت میدم گفت پس برو از رفتن خبری نیست گفتم باشه از تو کوله م دوتومن که پ
۳۳.۶k
۰۸ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.