فصل دوم شاهدخت
فصل دوم شاهدخت
شاهدخت با گریه به رختخواب خود رفت
تا چند دقیقهای هم سر به بالین نگذاشته بود
انگار سقف سوراخ شده و آب چکه میکرد
شاهدخت آرام از خواب از جایش شد
گل اطلسی فریادی کشید
شاهدخت گل اطلسی را در آغوش گرفت. اشک هایش را پاک نمود
گل اطلسی هق هق کنان
با ترس و لرز گریه کنان
فرمود
منو ببخش پرنسس
من حرفاتونو شنیدم شاهدخت من
پشت کمد قايم شده بودم . چکاوک درست میگفت باهاش برو حرفاشو پشت گوش ننداز برو نگران من نباش . نگران نباش هیشکی نباش
نگران نباش که فردا چی میشه
شاهدخت ... اما اطلس . نمیتونم
گل اطلسی ... تو مگه نمیخواهی ملکه این سرزمین بشی خودت بار ها گفتی میخوام به مردمم کمک نکنم اما ندارم ...
این شانس زنگیته ..
پس باید تحملش کنی . قدرتمند شو
قوی شو
شاهدخت ... پس اطلس تو باید با من بیایی تورو خدا باهام بیا با خودم میبرمت. نه. من رفتنت رو کند میکنم . نیلی تو آستینت جا میشه اونو با خودت ببر تنها نمیمونی
یک ساعتی برای سپیده صبح مانده بود
شاهدخت پا به بیرون از اقامت گاهش گذاشت خود را خم کرده بود . به هر طرف نگاهی می انداخت نگهبانان شب را میدید
به نیلی میگفت . چند لحظهای صبر میکنیم نگهبانان تعویض میشن بعد میریم به سمت تالار گلها
هوای گرگ و میش کمرنگ تر میشد
بوته های کناری به آهستگی تکان میخوردند
شاهدخت به آسمان بالای سرش نگاه کرد ماهه تمام مثل همیشه پاک در جایش نشسته بود
کرم های شب تاب دور شاهدخت چرخ زدند
رقصیدند آواز خواندند و برای او غذا آوردند
شاپرک ها برایش ستاره تاج کردند شاهدخت را با خود همراهی کردند
چندی بعد
نگهبانان تعویض شدند . شاهدخت با تمام سرعت به تالار گلها گریخت از میان تالار بزرگ قصر گذشت پواره های رنگین کمان را دور زد
از دیوار کوچکی . خود را در باغ انداخت
با کمک نگهبان پیر قصر از باغ گذشت و به شهر رسید او که تا به حال از پل های تک نفری به تنهایی و پای پیاده نگذشته بود نگران بود ..نگران نگهبان پیر شب . آفتاب گردان ها . پرنسس لیدیا .... فورا دست هایش را محکم مشت کرد ...
سریع سریع گام برمیداشت سیلی به خود میزد تا فکرو خیالاتش دست بردارند و پا کنار بکشند
صبح شد و شاهدخت در حال دور شدن از شهر بود . از جاده دور شد رفت پای درختی
تا حالا خیلیا منو دیدن مجبور شدم لباسمو گلی کنم .🐈 خوب شد تورو با خودم آوردم نیلی . همصحبت باهات منو مسرورم میکنه خدا کنه منو نشناسن
...............
...............
کیف دستی اش را باز کرد چیزی برای خوردن نمانده بود جز توت وحشی و چند دانه انگور ترش کوچک . آن ها را به خورد نیلی داد
پاه های شاهدخت ورم کرده سوزش داشتن
کمی دراز کشید نیلی که این طرف و آنطرف جست میزد
نسیم ملایم و خوش و دلچسبی شروع به وزیدن کرد
شاهدخت ایستاد چکمه هایش را در آورد
پیچک های درختان سپیدار به خود میپیچیدند و میغلتیدن
نفسی عمیق کشید .. درختان را یکی یکی لمس میکرد آنان از بودن شاهدخت مست شدند
بلبل ها شکوفه برایشان آوردند درون شکوفه ها میوه های خوشمزه تر از شیرینی بودن.
🤤🍑🥭🍒🍓
شاهدخت راه میرفت و سبزه ها پاه هایش را میلیسیدن
در همین لحظه شکوفه باران
🌸🌟💘🌼🌺✨💝
چشمش به فردی ناشناس و نامعلوم افتاد
آهسته آهسته به پیشش رفت
آن فرد سرش پایین . نشسته درازکشیده بر روی سنگ های بزرگ . پیپ میکشدو ناخن های تیز برنانش را تیز ترو برنان تر میکرد
کی هستی ... آیا این محدوده شماست
فرد ناشناس سرش را بالا گرفت پاهایش را پایین انداخت ایستاد
..... توروخدا خانوم خانوما . این طور باهام حرف نزن
حسم میگه تو خیلی والایی . خودداری کنم ازت
قیافت که اصلا غلط انداز نیس فرد ناشناس دست چپش را زد به پیشانی اش
او خدا ... دستانش را جیر کردو پایین انداخت
نسبت بهت هیچ احساسی ندارم ... اینو اولیس بهم گفت من کاری ندارم
.....
شاهدخت تعجب کنان حیرت زده بود
توهم خوبی خوب حرف میزنی
❌💢♨️⚡
اما اولیس کیه
فرد ناشناس هر دو دستانش را به پشتش گرفت فورا سرش را جلو تر آورد
اون یکی روحیه خبیسمه
😴😒🤨
شاهدخت ... نیلی را از زمین برداشت
با من بیا
میتونی بهم راه رو نشون
ما هنوز با هم آشنا نشدیم
فرد ناشناس روی زمین نشست اسمم گرگ وحشیه از جایش بلند شد
شاهدخت کم کم فکر های بد . ترس لرز را احساس میکرد .
من شاهدخت هستم سیزدهمین فرزند شاه
سرزمین های میانه از نوادگان پادشاهان
شاهدخت با گریه به رختخواب خود رفت
تا چند دقیقهای هم سر به بالین نگذاشته بود
انگار سقف سوراخ شده و آب چکه میکرد
شاهدخت آرام از خواب از جایش شد
گل اطلسی فریادی کشید
شاهدخت گل اطلسی را در آغوش گرفت. اشک هایش را پاک نمود
گل اطلسی هق هق کنان
با ترس و لرز گریه کنان
فرمود
منو ببخش پرنسس
من حرفاتونو شنیدم شاهدخت من
پشت کمد قايم شده بودم . چکاوک درست میگفت باهاش برو حرفاشو پشت گوش ننداز برو نگران من نباش . نگران نباش هیشکی نباش
نگران نباش که فردا چی میشه
شاهدخت ... اما اطلس . نمیتونم
گل اطلسی ... تو مگه نمیخواهی ملکه این سرزمین بشی خودت بار ها گفتی میخوام به مردمم کمک نکنم اما ندارم ...
این شانس زنگیته ..
پس باید تحملش کنی . قدرتمند شو
قوی شو
شاهدخت ... پس اطلس تو باید با من بیایی تورو خدا باهام بیا با خودم میبرمت. نه. من رفتنت رو کند میکنم . نیلی تو آستینت جا میشه اونو با خودت ببر تنها نمیمونی
یک ساعتی برای سپیده صبح مانده بود
شاهدخت پا به بیرون از اقامت گاهش گذاشت خود را خم کرده بود . به هر طرف نگاهی می انداخت نگهبانان شب را میدید
به نیلی میگفت . چند لحظهای صبر میکنیم نگهبانان تعویض میشن بعد میریم به سمت تالار گلها
هوای گرگ و میش کمرنگ تر میشد
بوته های کناری به آهستگی تکان میخوردند
شاهدخت به آسمان بالای سرش نگاه کرد ماهه تمام مثل همیشه پاک در جایش نشسته بود
کرم های شب تاب دور شاهدخت چرخ زدند
رقصیدند آواز خواندند و برای او غذا آوردند
شاپرک ها برایش ستاره تاج کردند شاهدخت را با خود همراهی کردند
چندی بعد
نگهبانان تعویض شدند . شاهدخت با تمام سرعت به تالار گلها گریخت از میان تالار بزرگ قصر گذشت پواره های رنگین کمان را دور زد
از دیوار کوچکی . خود را در باغ انداخت
با کمک نگهبان پیر قصر از باغ گذشت و به شهر رسید او که تا به حال از پل های تک نفری به تنهایی و پای پیاده نگذشته بود نگران بود ..نگران نگهبان پیر شب . آفتاب گردان ها . پرنسس لیدیا .... فورا دست هایش را محکم مشت کرد ...
سریع سریع گام برمیداشت سیلی به خود میزد تا فکرو خیالاتش دست بردارند و پا کنار بکشند
صبح شد و شاهدخت در حال دور شدن از شهر بود . از جاده دور شد رفت پای درختی
تا حالا خیلیا منو دیدن مجبور شدم لباسمو گلی کنم .🐈 خوب شد تورو با خودم آوردم نیلی . همصحبت باهات منو مسرورم میکنه خدا کنه منو نشناسن
...............
...............
کیف دستی اش را باز کرد چیزی برای خوردن نمانده بود جز توت وحشی و چند دانه انگور ترش کوچک . آن ها را به خورد نیلی داد
پاه های شاهدخت ورم کرده سوزش داشتن
کمی دراز کشید نیلی که این طرف و آنطرف جست میزد
نسیم ملایم و خوش و دلچسبی شروع به وزیدن کرد
شاهدخت ایستاد چکمه هایش را در آورد
پیچک های درختان سپیدار به خود میپیچیدند و میغلتیدن
نفسی عمیق کشید .. درختان را یکی یکی لمس میکرد آنان از بودن شاهدخت مست شدند
بلبل ها شکوفه برایشان آوردند درون شکوفه ها میوه های خوشمزه تر از شیرینی بودن.
🤤🍑🥭🍒🍓
شاهدخت راه میرفت و سبزه ها پاه هایش را میلیسیدن
در همین لحظه شکوفه باران
🌸🌟💘🌼🌺✨💝
چشمش به فردی ناشناس و نامعلوم افتاد
آهسته آهسته به پیشش رفت
آن فرد سرش پایین . نشسته درازکشیده بر روی سنگ های بزرگ . پیپ میکشدو ناخن های تیز برنانش را تیز ترو برنان تر میکرد
کی هستی ... آیا این محدوده شماست
فرد ناشناس سرش را بالا گرفت پاهایش را پایین انداخت ایستاد
..... توروخدا خانوم خانوما . این طور باهام حرف نزن
حسم میگه تو خیلی والایی . خودداری کنم ازت
قیافت که اصلا غلط انداز نیس فرد ناشناس دست چپش را زد به پیشانی اش
او خدا ... دستانش را جیر کردو پایین انداخت
نسبت بهت هیچ احساسی ندارم ... اینو اولیس بهم گفت من کاری ندارم
.....
شاهدخت تعجب کنان حیرت زده بود
توهم خوبی خوب حرف میزنی
❌💢♨️⚡
اما اولیس کیه
فرد ناشناس هر دو دستانش را به پشتش گرفت فورا سرش را جلو تر آورد
اون یکی روحیه خبیسمه
😴😒🤨
شاهدخت ... نیلی را از زمین برداشت
با من بیا
میتونی بهم راه رو نشون
ما هنوز با هم آشنا نشدیم
فرد ناشناس روی زمین نشست اسمم گرگ وحشیه از جایش بلند شد
شاهدخت کم کم فکر های بد . ترس لرز را احساس میکرد .
من شاهدخت هستم سیزدهمین فرزند شاه
سرزمین های میانه از نوادگان پادشاهان
۳.۵k
۰۳ تیر ۱۴۰۲