گل رز♔ پارت14
از زبان دازای>
_از حرف زدن خوشم نمیاد.
پس بخاطره همینه که حرف نمیزنه.
لبخندی زدمو گفتم: برای چی؟
دوباره با پاهاش تابو خیلی اروم تکون داد ـو گفت: از بچگی تا الان با کسی به غیر از پدرم حرف نزدم.
سمت تاب رفتم ـو اروم هلش دادمو گفتم: برعکس تو من تو بچگی خیلی پرحرف بودم، الانم همینطور.
از زبان چویا"
وقتی تاب رو حل دادم کمی جا خوردم.
سرمو طبق معمول پایین انداختم ـو چیزی نگفتم.
دوباره گفت: سرزمین پلیدی تونسته وارث الهه رو پیدا کنه؟
وقتی این حرفو زد انگار یه سطل اب یخ رو سرم خالی کردن.
دستا ـو پاهام به لرزه افتاد.
با لکنت گفتم: بـ.. به نظرت اگه.. اگه پیداش کرده بودیم، تو این وضعیت بودیم؟؟!
_یه سوال ازت دارم.
ساکت موندم ـو منتظر سوالش موندم.
_این واقعیته که میگن یه حوض پر از چشم که بجای اب خون داره، داری؟
با تعجب ـو عصبانیت گفتم: معلومه که نه این حرفارو کی زده؟
تابو نگه داشت ـو گفت: همه ی مردم میگن.
مردم؟
اخه چرا وقتی چیزی ـرو ندیدن الکی قضاوت میکنن، من کل عمر زندگی ـمو داخل یه اتاق تاریک سر بردم، چه برسه به اینکه بخوام چشم مردمو در بیارم.
اومد روبه رو وایساد ـو با لبخند گفت: نظرت چیه از این به بعد باهم دوست باشیم؟؟
با این حرفش تعجب کردم.
دوباره با همون لحن گفت: نگران نباش کسی نمیفهمه.
نزدیک ـتر اومد دستامو گرفت ـو با لبخند گفت: دوستای صمیمی.
کمی سرخ شدم. دنبال یه بهونه بودم که بتونم از تو اون وضعیت بیرون بیام.
دستمو از دستش بیرون کشیدم ـو رومو اونور کردم ـو به چمنای رو زمین چشم دوختم ـو گفتم: مـ.. من باید برم اگه کسی بفهمه که من اینجا بودم کارم ساختس.
با لبخند گفت: خیله خوب، بعدا میبینمت.
سریع از کنارش رد شدم ـو با یه پرش از اونجا دور شدم.
از زبان دازای"
با حرفی که زد سعی داشت بحثو عوض کنه ـو از اونجا بره.
خنده ـم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم.
پوزخندی زدم، پدرم راست میگفت اون خیلی ساده ـو خام ـه.
با همون پوزخند به سمت کاخ حرکت کردم.
وقتی رسیدم دیدم که اتسوشی داره با تمام توانش با یه سرباز میجنگه.
لبخندی زدمو سمتش رفتم.
وقتی تونست اون سرباز ـو شکست بده پوزخندی زدم.
بدن لاغر ـش طی ـه این چند ماه تبدیل به عضلات سفت شده بود.
وقتی منو دید لبخندی زد.
با غرور گفت: خوب نظرت چیه؟
با پوزخند از کنارش رد شدم ـو گفتم: هنوز به گرد پای من نمیرسی.
با این حرفم اخم غلیطی کرد.
رو به روش ایستادم ـو گفتم: میتونی با شمشیر کار کنی؟
اخماشو از هم باز کرد ـو گفت: بله.
با لبخند گفتم: سعی کنه بدون شمشیر با دست خالی شکستم بدی.
سری تکون داد ـو...
ادامه دارد...
شرمنده که دیروز نتونستم پارت بدم و همینطور امروز، چون دارم وسایلامو برای اسباب کشی جمع میکنیم ـو دیر به دیر میتونم پارت بدم.
خب خدافظ✨
_از حرف زدن خوشم نمیاد.
پس بخاطره همینه که حرف نمیزنه.
لبخندی زدمو گفتم: برای چی؟
دوباره با پاهاش تابو خیلی اروم تکون داد ـو گفت: از بچگی تا الان با کسی به غیر از پدرم حرف نزدم.
سمت تاب رفتم ـو اروم هلش دادمو گفتم: برعکس تو من تو بچگی خیلی پرحرف بودم، الانم همینطور.
از زبان چویا"
وقتی تاب رو حل دادم کمی جا خوردم.
سرمو طبق معمول پایین انداختم ـو چیزی نگفتم.
دوباره گفت: سرزمین پلیدی تونسته وارث الهه رو پیدا کنه؟
وقتی این حرفو زد انگار یه سطل اب یخ رو سرم خالی کردن.
دستا ـو پاهام به لرزه افتاد.
با لکنت گفتم: بـ.. به نظرت اگه.. اگه پیداش کرده بودیم، تو این وضعیت بودیم؟؟!
_یه سوال ازت دارم.
ساکت موندم ـو منتظر سوالش موندم.
_این واقعیته که میگن یه حوض پر از چشم که بجای اب خون داره، داری؟
با تعجب ـو عصبانیت گفتم: معلومه که نه این حرفارو کی زده؟
تابو نگه داشت ـو گفت: همه ی مردم میگن.
مردم؟
اخه چرا وقتی چیزی ـرو ندیدن الکی قضاوت میکنن، من کل عمر زندگی ـمو داخل یه اتاق تاریک سر بردم، چه برسه به اینکه بخوام چشم مردمو در بیارم.
اومد روبه رو وایساد ـو با لبخند گفت: نظرت چیه از این به بعد باهم دوست باشیم؟؟
با این حرفش تعجب کردم.
دوباره با همون لحن گفت: نگران نباش کسی نمیفهمه.
نزدیک ـتر اومد دستامو گرفت ـو با لبخند گفت: دوستای صمیمی.
کمی سرخ شدم. دنبال یه بهونه بودم که بتونم از تو اون وضعیت بیرون بیام.
دستمو از دستش بیرون کشیدم ـو رومو اونور کردم ـو به چمنای رو زمین چشم دوختم ـو گفتم: مـ.. من باید برم اگه کسی بفهمه که من اینجا بودم کارم ساختس.
با لبخند گفت: خیله خوب، بعدا میبینمت.
سریع از کنارش رد شدم ـو با یه پرش از اونجا دور شدم.
از زبان دازای"
با حرفی که زد سعی داشت بحثو عوض کنه ـو از اونجا بره.
خنده ـم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم.
پوزخندی زدم، پدرم راست میگفت اون خیلی ساده ـو خام ـه.
با همون پوزخند به سمت کاخ حرکت کردم.
وقتی رسیدم دیدم که اتسوشی داره با تمام توانش با یه سرباز میجنگه.
لبخندی زدمو سمتش رفتم.
وقتی تونست اون سرباز ـو شکست بده پوزخندی زدم.
بدن لاغر ـش طی ـه این چند ماه تبدیل به عضلات سفت شده بود.
وقتی منو دید لبخندی زد.
با غرور گفت: خوب نظرت چیه؟
با پوزخند از کنارش رد شدم ـو گفتم: هنوز به گرد پای من نمیرسی.
با این حرفم اخم غلیطی کرد.
رو به روش ایستادم ـو گفتم: میتونی با شمشیر کار کنی؟
اخماشو از هم باز کرد ـو گفت: بله.
با لبخند گفتم: سعی کنه بدون شمشیر با دست خالی شکستم بدی.
سری تکون داد ـو...
ادامه دارد...
شرمنده که دیروز نتونستم پارت بدم و همینطور امروز، چون دارم وسایلامو برای اسباب کشی جمع میکنیم ـو دیر به دیر میتونم پارت بدم.
خب خدافظ✨
۵.۶k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.