دوپارتی یونگیP.T,1
های من ات هستم۲۴ سالمه و یه ساله و نیمه با یونگی ازدواج کردم
دقیقا ۱سال پیش برادرزاده ی یونگی بدنیا اومده بود و من خیلی دوسش دارم
خیلی نازه
دختره و اسمش هانسا هست
من بچه خیلی دوس دارم میخوام بچه دار شم ولی یونگی میگه چون آیدلم نمیتونم بچه دار بشم و موافق نیست
امروز مامان بابای هانسا کار داشتن به من گفتن برم پیش هانسا منم از خدا خواسته قبول کردم
یونگی کمپانی بود و من امروز مرخص بودم
ساعت ۱۲ظهر بود...ساعت ۱باید اونجا باشم
سریع اماده شدم و رسیدم خونه داداش یونگی
(علامت داداش یونگی¶
یونگی-
ات+
زن داداش یونگی:کانسا∆
هانسا&
ات به داداش یونگی میگه هیونگ)
زنگ رو زدم
∆عااا آنیو ات
+آنیو کانی
¶آنیو ات
+آنیو هیونگ
∆ببخشید زحمت شد برات،ما یه ۶،۷ساعت دیگه برمیگردیم
+نه بابا چه زحمتی خیلیم آرومه،اوکی مراقب خودتون باشین
¶ممنون ات فعلا
+خدافظ
¶∆خدافظ
&ادددییییی
+عااا سلام هانی کوچولووو
&داداااااا
+خب بیا بریم ناهار بخوریم
بردمش ناهارشو دادم
باهاش یکم بازی کردم دیدم خستس
بردم گزاشتم تو گهوارش شیشه شیرشو دادم و کم کم داشت میخوابید
وقتی مطمعن شدم خوابه رفتم پایین گوشیمو برداشتم و تو اینیستا میچرخیدم
بازم هیت
ولی هیتر های من کم بود بیشتر طرفدار داشتم
کم کم خوابم میومد رفتم تو اتاق هانی رو مبل دراز کشیدم چشمام رو بستم و خوابیدم
نیم ساعت بعد
با صدای گریه هانی بیدار شدم بغلش کردم...وقتی آروم شد رفتم تو پذیرایی اسباب بازی هاشو دادم و بازی کرد
گوشیم زنگ خورد
یونگی بود
وایی خاک به سرم
یادم رفته بود به یونگی خبر بدم حتما اومده خونه
اون از اینکه اینجور چیزارو بهش نگم خیلی بدش میاد و عصبی میشه
+الو
-الو زهر مار کدوم گوری رفتیییی؟
+ا.اومدم خو.خونه ی هیونگ
-چییییییییی؟
+خونه ی هیونگ
-چرا بهم خبر نمیدی اتتتتت؟از این بی توجهیات خسته شدمممممم
+چ.چرا مگه چ.چیشده
-الان میام میگم چیشده صبر کن(عصبی)
راستش ترسیدم
خیلی عصبی بود
ولی چرا؟مگه چیکار کردم؟
ساعت ۳بود
در خونه زده شد
فهمیدم یونگی اومده
+با ترس در رو باز کردم
با لگد اومد تو
قرمز شده بود...خیلی عصبی بود...رگ گردنش زده بود بیرون
یه سیلی محکم بهم زد
هق هقام در اومده بود
هانی اینو دید بدو بدو اومد و پاهامو بغل کرد
بعد سمت یونگی رفت و داشت یه چیزای نا معلوم به نشانه ی اعتراض میگفت
انگشت اشارشو اینور اونور میکرد
انگار دلیل این کار رو از یونگی میپرسید و بهش تذکر میداد
یونگی انگار از عصبانیتش کم شده بود
رو زانو هاش نشست و هانی رو بغل کرد
بعد بلند شد اومد سمت من
ویو یونگی
امروز فهمیدم ات رفته خونه ی داداشم
راستش من با داداشم بحثم شده بود و دوس نداشتم ات بره اونجا
ولی اون بچه هارو خیلی دوس داره
رفتم خونه ی داداشم
کارام دست خودم نبود
بعدش اون اتفاقا و اینا....
رفتم سمت ات
اون یه جوری با هانی رفتار میکرد که هانی انقدر دوسش داشت اینجوری کرد
اگه میخواد مامان بشه باید به آرزوش برسونمش
خودمم تازگیا نظرم عوض شده
دلم بچه میخواد
+دیدم یونگی دستشو گذاشت رو گونم و نوازش میکرد
بعد یه بوسه ای رو لبام زدو بغلم کرد
-ببخشید بیبی
+هق هق(هق هقو کوفت😐)
-ماهامو نوازش میکرد
-خودت میدیونی از این کارا خوشم نمیاد
عصبیم نکن خوب
بخشیدی بیبی؟
+اوهوم هق
-قوربونت بشم گریه نکن
اشکام رو با انگشت شستش پاک میکرد
-دوست دارم بیبی
+منم....تو بغلش بودم..یه آرامش خالص رو بهم منطقل میکرد
+یو.یونگی(هنوز تو بغلش)
دقیقا ۱سال پیش برادرزاده ی یونگی بدنیا اومده بود و من خیلی دوسش دارم
خیلی نازه
دختره و اسمش هانسا هست
من بچه خیلی دوس دارم میخوام بچه دار شم ولی یونگی میگه چون آیدلم نمیتونم بچه دار بشم و موافق نیست
امروز مامان بابای هانسا کار داشتن به من گفتن برم پیش هانسا منم از خدا خواسته قبول کردم
یونگی کمپانی بود و من امروز مرخص بودم
ساعت ۱۲ظهر بود...ساعت ۱باید اونجا باشم
سریع اماده شدم و رسیدم خونه داداش یونگی
(علامت داداش یونگی¶
یونگی-
ات+
زن داداش یونگی:کانسا∆
هانسا&
ات به داداش یونگی میگه هیونگ)
زنگ رو زدم
∆عااا آنیو ات
+آنیو کانی
¶آنیو ات
+آنیو هیونگ
∆ببخشید زحمت شد برات،ما یه ۶،۷ساعت دیگه برمیگردیم
+نه بابا چه زحمتی خیلیم آرومه،اوکی مراقب خودتون باشین
¶ممنون ات فعلا
+خدافظ
¶∆خدافظ
&ادددییییی
+عااا سلام هانی کوچولووو
&داداااااا
+خب بیا بریم ناهار بخوریم
بردمش ناهارشو دادم
باهاش یکم بازی کردم دیدم خستس
بردم گزاشتم تو گهوارش شیشه شیرشو دادم و کم کم داشت میخوابید
وقتی مطمعن شدم خوابه رفتم پایین گوشیمو برداشتم و تو اینیستا میچرخیدم
بازم هیت
ولی هیتر های من کم بود بیشتر طرفدار داشتم
کم کم خوابم میومد رفتم تو اتاق هانی رو مبل دراز کشیدم چشمام رو بستم و خوابیدم
نیم ساعت بعد
با صدای گریه هانی بیدار شدم بغلش کردم...وقتی آروم شد رفتم تو پذیرایی اسباب بازی هاشو دادم و بازی کرد
گوشیم زنگ خورد
یونگی بود
وایی خاک به سرم
یادم رفته بود به یونگی خبر بدم حتما اومده خونه
اون از اینکه اینجور چیزارو بهش نگم خیلی بدش میاد و عصبی میشه
+الو
-الو زهر مار کدوم گوری رفتیییی؟
+ا.اومدم خو.خونه ی هیونگ
-چییییییییی؟
+خونه ی هیونگ
-چرا بهم خبر نمیدی اتتتتت؟از این بی توجهیات خسته شدمممممم
+چ.چرا مگه چ.چیشده
-الان میام میگم چیشده صبر کن(عصبی)
راستش ترسیدم
خیلی عصبی بود
ولی چرا؟مگه چیکار کردم؟
ساعت ۳بود
در خونه زده شد
فهمیدم یونگی اومده
+با ترس در رو باز کردم
با لگد اومد تو
قرمز شده بود...خیلی عصبی بود...رگ گردنش زده بود بیرون
یه سیلی محکم بهم زد
هق هقام در اومده بود
هانی اینو دید بدو بدو اومد و پاهامو بغل کرد
بعد سمت یونگی رفت و داشت یه چیزای نا معلوم به نشانه ی اعتراض میگفت
انگشت اشارشو اینور اونور میکرد
انگار دلیل این کار رو از یونگی میپرسید و بهش تذکر میداد
یونگی انگار از عصبانیتش کم شده بود
رو زانو هاش نشست و هانی رو بغل کرد
بعد بلند شد اومد سمت من
ویو یونگی
امروز فهمیدم ات رفته خونه ی داداشم
راستش من با داداشم بحثم شده بود و دوس نداشتم ات بره اونجا
ولی اون بچه هارو خیلی دوس داره
رفتم خونه ی داداشم
کارام دست خودم نبود
بعدش اون اتفاقا و اینا....
رفتم سمت ات
اون یه جوری با هانی رفتار میکرد که هانی انقدر دوسش داشت اینجوری کرد
اگه میخواد مامان بشه باید به آرزوش برسونمش
خودمم تازگیا نظرم عوض شده
دلم بچه میخواد
+دیدم یونگی دستشو گذاشت رو گونم و نوازش میکرد
بعد یه بوسه ای رو لبام زدو بغلم کرد
-ببخشید بیبی
+هق هق(هق هقو کوفت😐)
-ماهامو نوازش میکرد
-خودت میدیونی از این کارا خوشم نمیاد
عصبیم نکن خوب
بخشیدی بیبی؟
+اوهوم هق
-قوربونت بشم گریه نکن
اشکام رو با انگشت شستش پاک میکرد
-دوست دارم بیبی
+منم....تو بغلش بودم..یه آرامش خالص رو بهم منطقل میکرد
+یو.یونگی(هنوز تو بغلش)
۸.۸k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.