*my mafia friend*PT21
سوجین رفت تهیونگ یکم دیگه به دفتر نکاه کردو گذاشتش توی قفسه ی کتاب هاش و با خودش گفت
^اینجا جاش بهتره:)
لبخندی زدو از انباری رفت بیرون...رفتش طبقه ی پایینو رفت توی اتاقش که با صدای پارس سگش به خودش اومد
^او...یونتان...
بغلش کردو روی تخت نشست...توی چشماش خیره شدو گفت
^بنظرت چی شده:)
^چرا یهو همه چی بهم ریخت؟
یکم برای سگش غذا ریختو از پنجره بیرونو نگاه کرد...بارون یک سره میباریدو شدتش بیشتر میشد...چشماش رو به زور نگه داشته بود...تغریبا داشت بسته میشد که با صدای سوجین به خودش اومد
سوجین:من یه سر میرم پیش دوستام...مشکلی نداری که؟
^نه:) اوکیه
سوجین:تهیونگا...هر دومونم میدونیم که نه من علاقه ا به تو دارم ته تو به من...بیا فقط مثل دوتا دوست باشیم...اگه اتفاقی افتاده میتونی به بگی...شاید بتونم کمکت کنم
^مشکلی نیشت فقط یکم خستم...
سوجین:هرطور راحتی
سوجین اماده شدو از تهیونگ خدافظی کردو از خونه رفت بیرون...تهیونک نمیدونست باید چیکار کنه گم شده بود...اون فقط احساس کناه میکرد...
کوک که تموم لباساش خیس اب بود...سوار ماشینش شدو حرکت سمت خونه ی جکسون هیونگش...
حدود نیم ساعت توی راه بودش وقتی رسید زنگ درو زدو درو براش باز کردن و وارد خونه شد...از یکی از بادیگاردا پرسید
-جکسون کجاست؟؟
ب:زیر زمین...
-ممنون
وارد خونه شدو رفت سمت زیر زمین
-سلاممممم
÷اومدییی...
+اوو اجوشیی
سولار بدون هیچ مکسی رفتش سمت کوک خواست بغلش کنه که گفت
+چرا اینقدر خیس شدی؟؟زیر بارون بودی؟؟سرمااا میخوریییی
-چیزی نمیشه نگران نباش
÷میخوای بهت لباس بدم؟؟
-نیازی نیستش
÷من میدم
جکسون رفت تا از طبقه ی بالا برای کوک لباس بیاره و موندن سولار و کوک
+حالت خوبه؟
-خودت چی فک میکنی؟
+نه...
+کاری میتونم بکنم برات؟
-نه...فقط هیچ وقت عاشق ادم اشتباه نشو
+اجوشی راجب همونه؟
-اهوم
سولار میخواست ادامه ی حرف رو بگه که جکسون اومد
÷بپوش
-ممنون هیونگ
÷سریع لباساتو عوض و بیا...
کوک رفت که جکسون رو به سولار گفت
÷میخوای باهاش مبارزه کنی؟
+الان؟اخه حالش خیلی خوب بنظر نمیاد
÷امتحان کن
+باشه
-خب...
÷سولار میخواد باهات مبارزه کنه...
-سولار؟
+(لبخند)
-باشه
تعضیمی کردن شروع کردن مبارزه کردن حدود یک ربع مبارزه کردنو سولار کوک رو زد زمین...
-عههههه یه بچه 14 ساله منو زد زمییییننننن
÷منم رو زد نگران نباش
+(خنده)
-کار با اصلحه رو هم امتحان کرده؟
÷اره...یکم ضعیفه...خوب نشونه میگیره فقط باید ترسش رو کنترل کنه و نزاره شتاب تفنگ پرتش کنه
-اهوم...
÷خب برای امروز بسته دیگه
+باشه...
همه باهم رفتن طبقه ی بالا...
÷بچه ها چیزی میخورین؟
+-نه ممنون
÷باشه...پس من میرم لباسامو عوض کنمو بیام...
هردو حرفش رو تایید کردن...
.
.
.
ببینید چقدر فعال شدم:)
پس حمایت فراموش نشههه
^اینجا جاش بهتره:)
لبخندی زدو از انباری رفت بیرون...رفتش طبقه ی پایینو رفت توی اتاقش که با صدای پارس سگش به خودش اومد
^او...یونتان...
بغلش کردو روی تخت نشست...توی چشماش خیره شدو گفت
^بنظرت چی شده:)
^چرا یهو همه چی بهم ریخت؟
یکم برای سگش غذا ریختو از پنجره بیرونو نگاه کرد...بارون یک سره میباریدو شدتش بیشتر میشد...چشماش رو به زور نگه داشته بود...تغریبا داشت بسته میشد که با صدای سوجین به خودش اومد
سوجین:من یه سر میرم پیش دوستام...مشکلی نداری که؟
^نه:) اوکیه
سوجین:تهیونگا...هر دومونم میدونیم که نه من علاقه ا به تو دارم ته تو به من...بیا فقط مثل دوتا دوست باشیم...اگه اتفاقی افتاده میتونی به بگی...شاید بتونم کمکت کنم
^مشکلی نیشت فقط یکم خستم...
سوجین:هرطور راحتی
سوجین اماده شدو از تهیونگ خدافظی کردو از خونه رفت بیرون...تهیونک نمیدونست باید چیکار کنه گم شده بود...اون فقط احساس کناه میکرد...
کوک که تموم لباساش خیس اب بود...سوار ماشینش شدو حرکت سمت خونه ی جکسون هیونگش...
حدود نیم ساعت توی راه بودش وقتی رسید زنگ درو زدو درو براش باز کردن و وارد خونه شد...از یکی از بادیگاردا پرسید
-جکسون کجاست؟؟
ب:زیر زمین...
-ممنون
وارد خونه شدو رفت سمت زیر زمین
-سلاممممم
÷اومدییی...
+اوو اجوشیی
سولار بدون هیچ مکسی رفتش سمت کوک خواست بغلش کنه که گفت
+چرا اینقدر خیس شدی؟؟زیر بارون بودی؟؟سرمااا میخوریییی
-چیزی نمیشه نگران نباش
÷میخوای بهت لباس بدم؟؟
-نیازی نیستش
÷من میدم
جکسون رفت تا از طبقه ی بالا برای کوک لباس بیاره و موندن سولار و کوک
+حالت خوبه؟
-خودت چی فک میکنی؟
+نه...
+کاری میتونم بکنم برات؟
-نه...فقط هیچ وقت عاشق ادم اشتباه نشو
+اجوشی راجب همونه؟
-اهوم
سولار میخواست ادامه ی حرف رو بگه که جکسون اومد
÷بپوش
-ممنون هیونگ
÷سریع لباساتو عوض و بیا...
کوک رفت که جکسون رو به سولار گفت
÷میخوای باهاش مبارزه کنی؟
+الان؟اخه حالش خیلی خوب بنظر نمیاد
÷امتحان کن
+باشه
-خب...
÷سولار میخواد باهات مبارزه کنه...
-سولار؟
+(لبخند)
-باشه
تعضیمی کردن شروع کردن مبارزه کردن حدود یک ربع مبارزه کردنو سولار کوک رو زد زمین...
-عههههه یه بچه 14 ساله منو زد زمییییننننن
÷منم رو زد نگران نباش
+(خنده)
-کار با اصلحه رو هم امتحان کرده؟
÷اره...یکم ضعیفه...خوب نشونه میگیره فقط باید ترسش رو کنترل کنه و نزاره شتاب تفنگ پرتش کنه
-اهوم...
÷خب برای امروز بسته دیگه
+باشه...
همه باهم رفتن طبقه ی بالا...
÷بچه ها چیزی میخورین؟
+-نه ممنون
÷باشه...پس من میرم لباسامو عوض کنمو بیام...
هردو حرفش رو تایید کردن...
.
.
.
ببینید چقدر فعال شدم:)
پس حمایت فراموش نشههه
۸.۱k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.