فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت17
از زبان دازای]
توی یه هتل مونده بودیم ـو بیرون نمیرفتیم، چویا حالش بشدت بد بود ـو میتونستم اینو متوجه بشم.
لبخندی زدم ـو سمت ـه چویا رفتم.
دستمو رو شونه ـش گذاشتم که تو جاش پرید ـو برگشت سمتم ـو با تعجب نگام کرد.
لبخندی زدم ـو گفتم: نگران نباش چویا همچی درست میشه، نظرت چیه بریم دنبال ـه اون موهبت دار بگردیم شاید همینجا باشه.
سری تکون داد ـو گفت: فکر نکنم ولی بازم نمیتونیم دست رو دست بزاریم تا ببینیم چی میشه.
با لبخند گفتم: حالا شدی چویای خودمون،...
مشت ـشو بالا اورد ـو با عصبانیت گفت: دلت میخواد به یه مشت مهمون ـت کنم؟؟
بدون ـه اینکه به حرف ـش توجه کنم ادامه دادم: یعنی کجا میتونه باشه؟!
مشت ـو پایین اورد ـو گفت: نمیدونم،... حتی نمیدونیم چجوری ـه یا چه کسی ـه ـو این کارمون ـو سخت تر میکنه ولی شاید بلاخره خودشو نشون داد!
سری تکون دادم ـو از پنجره به بیرون نگاه کردم ـو گفتم: مطمئنم که خودشو نشون میده هرچی نباشه باید خودشو به ما معرفی کنه همه ی مجرما اینجوری ـن.
دستشو زیر ـه چونه ـش گذاشت ـو کمی فکر کرد ـو گفت: "هاچیرو"... این اسم برام خیلی اشناس ولی یادم نمیاد کجا شنیدمش!
چشمامو ریز کردم ـو گفتم: شاید یه نفر دیگه بوده.
شونه ای بالا انداخت ـو گفت: نمیدونم شا...
یهو خشکش زد ـو با بهت به پنجره خیره شد.
یه تارِ ابرومو بالا دادم ـو برگشتم.
اون... اون دیگه چیه؟!
صورت ـه یه ادمه ولی چرا بدن نداره؟؟
اون سر به قدری بزرگ بود که همه ی مردم میتونستن اونو ببینن.
پوزخندی زد ـو با صدایی که توش ذوق ـو خوشحالی موج میزد گفت: به این دنیا خوش اومدید مهمونای جدید ـم!
خیلی از دیدن ـتون خوشحال ـم مهمونای جدید ـم به خصوص تو چویا جونم!
چی؟؟ اون چی میگه؟!
سمت ـه چویا برگشتم انگار اونم از هیچی خبر نداشت ـو با بهت به اون سر زل زده بود.
با تعجب گفتم: چویا اون داره درمورد ـه چی حرف میزنه!
سرشو سمتم چرخوند ـو گفت: فکر میکنی من خبر دارم؟ گمشو بیا بریم بیرون!!
"باشه" ای گفتم ـو از هتل بیرون رفتیم.
وقتی بیرون رفتیم چویا با تعجب بهش زل زد.
اون فرد با بغض ـه ساختگی گفت: اوو، نگو که منو یادت نیست چویا.
از زبان چویا]
_اوو، نگو که منو یادت نیست چویا.
چی؟؟! اون داره چی میگه؟ اون کیه؟ چرا یادم نمیاد؟؟
صبر کن ببینم،... اون... اون...
ادامه دارد....
#پارت17
از زبان دازای]
توی یه هتل مونده بودیم ـو بیرون نمیرفتیم، چویا حالش بشدت بد بود ـو میتونستم اینو متوجه بشم.
لبخندی زدم ـو سمت ـه چویا رفتم.
دستمو رو شونه ـش گذاشتم که تو جاش پرید ـو برگشت سمتم ـو با تعجب نگام کرد.
لبخندی زدم ـو گفتم: نگران نباش چویا همچی درست میشه، نظرت چیه بریم دنبال ـه اون موهبت دار بگردیم شاید همینجا باشه.
سری تکون داد ـو گفت: فکر نکنم ولی بازم نمیتونیم دست رو دست بزاریم تا ببینیم چی میشه.
با لبخند گفتم: حالا شدی چویای خودمون،...
مشت ـشو بالا اورد ـو با عصبانیت گفت: دلت میخواد به یه مشت مهمون ـت کنم؟؟
بدون ـه اینکه به حرف ـش توجه کنم ادامه دادم: یعنی کجا میتونه باشه؟!
مشت ـو پایین اورد ـو گفت: نمیدونم،... حتی نمیدونیم چجوری ـه یا چه کسی ـه ـو این کارمون ـو سخت تر میکنه ولی شاید بلاخره خودشو نشون داد!
سری تکون دادم ـو از پنجره به بیرون نگاه کردم ـو گفتم: مطمئنم که خودشو نشون میده هرچی نباشه باید خودشو به ما معرفی کنه همه ی مجرما اینجوری ـن.
دستشو زیر ـه چونه ـش گذاشت ـو کمی فکر کرد ـو گفت: "هاچیرو"... این اسم برام خیلی اشناس ولی یادم نمیاد کجا شنیدمش!
چشمامو ریز کردم ـو گفتم: شاید یه نفر دیگه بوده.
شونه ای بالا انداخت ـو گفت: نمیدونم شا...
یهو خشکش زد ـو با بهت به پنجره خیره شد.
یه تارِ ابرومو بالا دادم ـو برگشتم.
اون... اون دیگه چیه؟!
صورت ـه یه ادمه ولی چرا بدن نداره؟؟
اون سر به قدری بزرگ بود که همه ی مردم میتونستن اونو ببینن.
پوزخندی زد ـو با صدایی که توش ذوق ـو خوشحالی موج میزد گفت: به این دنیا خوش اومدید مهمونای جدید ـم!
خیلی از دیدن ـتون خوشحال ـم مهمونای جدید ـم به خصوص تو چویا جونم!
چی؟؟ اون چی میگه؟!
سمت ـه چویا برگشتم انگار اونم از هیچی خبر نداشت ـو با بهت به اون سر زل زده بود.
با تعجب گفتم: چویا اون داره درمورد ـه چی حرف میزنه!
سرشو سمتم چرخوند ـو گفت: فکر میکنی من خبر دارم؟ گمشو بیا بریم بیرون!!
"باشه" ای گفتم ـو از هتل بیرون رفتیم.
وقتی بیرون رفتیم چویا با تعجب بهش زل زد.
اون فرد با بغض ـه ساختگی گفت: اوو، نگو که منو یادت نیست چویا.
از زبان چویا]
_اوو، نگو که منو یادت نیست چویا.
چی؟؟! اون داره چی میگه؟ اون کیه؟ چرا یادم نمیاد؟؟
صبر کن ببینم،... اون... اون...
ادامه دارد....
۶.۰k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.