صدای خاموش✧
#پارت1
ساعت ـه 6:40 دقیقه ی صبح}
از زبان دازای]
با صدای الارم ـه گوشیم اروم چشمامو بازکردم. نور خورشید از پنجره به داخل اتاق میتابید ـو فضای اتاق رو روشن میکرد.
روی تخت نشستم ـو چشمامو مالیدم.
هرروز صبح همینجوری ـه، از مدرسه متنفرم هیچ اتفاق خاصی توش نمیفته یاکسی نیست که اذیتش کنی.
خمیازه ای کشیدم ـو از جام بلند شدم. از پله ها پایین رفتم.
سمت اشپزخونه رفتم ـو درب ـه یخچالو باز کردم ـو چشمامو به پاکت ـه شیرم دوختم.
پاکت ـه شیر ـو کیک ـو از یخچال بیرون اوردم. نی ـرو داخل پاکت شیر کردم ـو مشغول خوردنش شدم.
همونجور که با ارامش داشتم شیر ـمو میخوردم چشمم به ساعت افتاد.
ای وای نــه!!
دوباره دیرم شد.
کیک ـو شیر ـرو رو اپن گذاشتم ـو سریع سمت اتاقم، از پله ها بالا رفتم.
به طرف ـه کمدِ لباسم دوییدم ـو لباس فرم ـمو بیرون اوردم.
در عرض دو دقیقه لباسمو پوشیدم ـو کیفمو رو شونه ـم انداختم ـو پایین رفتم.
کیک ـو شیر ـو برداشتم ـو سمت در رفتم.
همونطور که داشتم با یه دست کفش ـمو پام میکردم با دست دیگ ـم شیر ـو نگه داشته بودم. کیک ـو تو دهنم نگه داشته بودم که نزدیک بود رو زمین بیفته که گرفتمش.
وقتی کارِ کفش پوشیدنم تموم شد نفس راحتی کشیدم ـو از کیک یه گاز زدم ـو از روش شیر خوردم.
وقتی به مدرسه رسیدم تکه ی اخرِ کیک رو خوردم ـو پاکت ـه شیر ـو داخل سطل زباله انداختم.
داشتم سمتِ رختکن ـم میرفتم که یه نفر صدام کرد؛_هــی دازااای!
سمت اون صدا چرخیدم ـو با دیدن جک پوزخندی زدم.
وقتی بهم رسید یه پسه کله ای بهم زد که باعث شد از درد لبخندِ کج ـو کوله ای بزنم.
_اخه چرا میزنی؟؟
لبخندی زد ـو گفت: صبح ـت بخیر، امروز یه دانش اموز جدید داریم.
لبخندی زدمو گفتم: صبح توعم بخیر. اسمش چیه؟
شونه ای بالا انداخت ـو گفت: خودم ـم نمیدونم، بهتره منتطر بمونیم.
سری تکون دادم ـو باهم سمتِ رختکن رفتیم.
گذر زمان*
سمت کلاس رفتیم. درِ کلاس باز بود، داخل رفتیم ـو سرجامون نشستیم.
چند دقیقه بود که منتظر بودیم معلم ـمون بیاد.
با کلافگی سرمو عقب بردم تا ببینم جک داره چیکار میکنه که چشم ـم به یه پسر افتاد.
همونی ـه تازه به این مدرسه اومده.
سرمو برگردونم ـو به اون پسر نگاه کردم.
چونکه پشت من نشسته بود راحت میتونستم باهاش حرف بزنم.
داشت کتاب میخونید. کتاب ـشو پایین اوردم تا به حرفام گوش بده.
لبخندی زدمو گفتم: تو همونی هستی که تازه به این مدرسه اومده؟
لبخندی زد ـو سری تکون داد.
کامل سمتش برگشتم ـو گفتم: اسمت چیه؟
چیزی نگفت. دستش ـو تو کیفش کرد تا یه چیزی برداره ولی همون موقع معلم داخل اومد.
هم ـمون از روی صندلی بلند شدیم ـو وقتی معلم گفت بشینید نشستیم.
_صبح همگی بخیر، همونطور که میدونید یه دانش اموزِ جدید داریم.
"ناکاهارا چویا"
پس اسمش چویاس ولی چرا خودش، خودشو معرفی نکرد؟
معلم ادامه داد: بچه ها چویا یه مشکلی داره ـو شما نباید بخاطرِ این مشکل ـش مسخره ـش کنید یا اذیت کنید؛ چویا نمیتونه صحبت کنه.
ادامه دارد...
ساعت ـه 6:40 دقیقه ی صبح}
از زبان دازای]
با صدای الارم ـه گوشیم اروم چشمامو بازکردم. نور خورشید از پنجره به داخل اتاق میتابید ـو فضای اتاق رو روشن میکرد.
روی تخت نشستم ـو چشمامو مالیدم.
هرروز صبح همینجوری ـه، از مدرسه متنفرم هیچ اتفاق خاصی توش نمیفته یاکسی نیست که اذیتش کنی.
خمیازه ای کشیدم ـو از جام بلند شدم. از پله ها پایین رفتم.
سمت اشپزخونه رفتم ـو درب ـه یخچالو باز کردم ـو چشمامو به پاکت ـه شیرم دوختم.
پاکت ـه شیر ـو کیک ـو از یخچال بیرون اوردم. نی ـرو داخل پاکت شیر کردم ـو مشغول خوردنش شدم.
همونجور که با ارامش داشتم شیر ـمو میخوردم چشمم به ساعت افتاد.
ای وای نــه!!
دوباره دیرم شد.
کیک ـو شیر ـرو رو اپن گذاشتم ـو سریع سمت اتاقم، از پله ها بالا رفتم.
به طرف ـه کمدِ لباسم دوییدم ـو لباس فرم ـمو بیرون اوردم.
در عرض دو دقیقه لباسمو پوشیدم ـو کیفمو رو شونه ـم انداختم ـو پایین رفتم.
کیک ـو شیر ـو برداشتم ـو سمت در رفتم.
همونطور که داشتم با یه دست کفش ـمو پام میکردم با دست دیگ ـم شیر ـو نگه داشته بودم. کیک ـو تو دهنم نگه داشته بودم که نزدیک بود رو زمین بیفته که گرفتمش.
وقتی کارِ کفش پوشیدنم تموم شد نفس راحتی کشیدم ـو از کیک یه گاز زدم ـو از روش شیر خوردم.
وقتی به مدرسه رسیدم تکه ی اخرِ کیک رو خوردم ـو پاکت ـه شیر ـو داخل سطل زباله انداختم.
داشتم سمتِ رختکن ـم میرفتم که یه نفر صدام کرد؛_هــی دازااای!
سمت اون صدا چرخیدم ـو با دیدن جک پوزخندی زدم.
وقتی بهم رسید یه پسه کله ای بهم زد که باعث شد از درد لبخندِ کج ـو کوله ای بزنم.
_اخه چرا میزنی؟؟
لبخندی زد ـو گفت: صبح ـت بخیر، امروز یه دانش اموز جدید داریم.
لبخندی زدمو گفتم: صبح توعم بخیر. اسمش چیه؟
شونه ای بالا انداخت ـو گفت: خودم ـم نمیدونم، بهتره منتطر بمونیم.
سری تکون دادم ـو باهم سمتِ رختکن رفتیم.
گذر زمان*
سمت کلاس رفتیم. درِ کلاس باز بود، داخل رفتیم ـو سرجامون نشستیم.
چند دقیقه بود که منتظر بودیم معلم ـمون بیاد.
با کلافگی سرمو عقب بردم تا ببینم جک داره چیکار میکنه که چشم ـم به یه پسر افتاد.
همونی ـه تازه به این مدرسه اومده.
سرمو برگردونم ـو به اون پسر نگاه کردم.
چونکه پشت من نشسته بود راحت میتونستم باهاش حرف بزنم.
داشت کتاب میخونید. کتاب ـشو پایین اوردم تا به حرفام گوش بده.
لبخندی زدمو گفتم: تو همونی هستی که تازه به این مدرسه اومده؟
لبخندی زد ـو سری تکون داد.
کامل سمتش برگشتم ـو گفتم: اسمت چیه؟
چیزی نگفت. دستش ـو تو کیفش کرد تا یه چیزی برداره ولی همون موقع معلم داخل اومد.
هم ـمون از روی صندلی بلند شدیم ـو وقتی معلم گفت بشینید نشستیم.
_صبح همگی بخیر، همونطور که میدونید یه دانش اموزِ جدید داریم.
"ناکاهارا چویا"
پس اسمش چویاس ولی چرا خودش، خودشو معرفی نکرد؟
معلم ادامه داد: بچه ها چویا یه مشکلی داره ـو شما نباید بخاطرِ این مشکل ـش مسخره ـش کنید یا اذیت کنید؛ چویا نمیتونه صحبت کنه.
ادامه دارد...
۴.۷k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.