گریه شاهزاده پارت ۱۹
* یک هفته بعد
دید هوسوک :
امروز دوباره قرار بود اون مهمونی کوفتی برگزار بشه
ای کاش میتونستم با کسی که عاشقم ازدواج کنم
ای کاش عشق رو تجربه میکردم
ای کاش .... جای یونگی بودم !
درسته من واقعا بهش حسودی میکردم ولی با این حال دوسش داشتم
چرا این شانس رو نداشتم که مثل اون باشم ؟
همینجور غرق فکر بودم که متوجه یه چیزی شدم
دفعه قبلی بیرون خیلی سر و صدا بود
ولی امروز خیلی ساکت بود
یعنی چی ؟
همون لحظه هویون وارد اتاق شد
🐼 هوسوگ هوسوکک
🐿 هاا چیه ؟
🐼 حدست درست بود ، هیچکس شرکت نکرده
🐿 ی یعنی چی؟
🐼 یعنی همین
از شک نمیدونستم چی بگم
🐼 پدر داره کاخ رو میزاره رو سرش
با سرعت از کنار هویون گذشتم و دنبال پدر گشتم
آخر اونو توی محل برگذاری مهمونی دیدم
اونقدری عصبی بود که کسی جرعت نمیکرد سمتش بره
🐿 پدر 🥺
👑 خفه شو
🐿 ولی من که ...
👑 گفتم خفه شو !
حالم خراب بود خراب تر شد
بغضم گرفت
رفتم توی باغمون و نشستم رو زمین
دلم میخواس فقط اشک بریزم نمیدونستم چرا
یاد حرف یونگی افتادم
" 🐱 : هیچوقت غمت رو توی دلت نریز و گریه کن ... اما هیچوقت تنها گریه نکن ! "
بلند شدم و رفتم پیش هویون
🐿 یونگی کجاست ؟
🐼 توی اتاقته
رفتم تو اتاقم
یونگی رو تخت جدیدش نشسته بود
🐿 یونگیا 🥺
🐱 عا چخبره ؟
🐿 پدر غوغا به پا کرده چون هیچکس شرکت نکرده توی مهمونی
🐱 جدی داری میگییی؟
🐿 آره مردم ترسیدن
🐱 تقصیر منه اگه اونا رو نمیکشتم شاید هیچوقت اینطور نمیشد
🐿 ولی اونوقت منم دوست خوبی مثل تورو پیدا نمیکردم :(
🐱 من دوست خوبیم ؟
🐿 اوهوم :)
🐿 یادته یه بار گفتی غمت رو توی دلت نگه ندار ؟
🐱 آره
🐿 یونگی من میخوام جای تو باشم
🐱 چرا ؟
🐿 چون تو عاشق شدی و عشق دو طرفه ست
🐱 میخوای عاشق شی ؟
🐿 آره
🐱 * پوزخند
🐱 این سخت ترین چیز دنیاست !
.
.
.
دید هوسوک :
امروز دوباره قرار بود اون مهمونی کوفتی برگزار بشه
ای کاش میتونستم با کسی که عاشقم ازدواج کنم
ای کاش عشق رو تجربه میکردم
ای کاش .... جای یونگی بودم !
درسته من واقعا بهش حسودی میکردم ولی با این حال دوسش داشتم
چرا این شانس رو نداشتم که مثل اون باشم ؟
همینجور غرق فکر بودم که متوجه یه چیزی شدم
دفعه قبلی بیرون خیلی سر و صدا بود
ولی امروز خیلی ساکت بود
یعنی چی ؟
همون لحظه هویون وارد اتاق شد
🐼 هوسوگ هوسوکک
🐿 هاا چیه ؟
🐼 حدست درست بود ، هیچکس شرکت نکرده
🐿 ی یعنی چی؟
🐼 یعنی همین
از شک نمیدونستم چی بگم
🐼 پدر داره کاخ رو میزاره رو سرش
با سرعت از کنار هویون گذشتم و دنبال پدر گشتم
آخر اونو توی محل برگذاری مهمونی دیدم
اونقدری عصبی بود که کسی جرعت نمیکرد سمتش بره
🐿 پدر 🥺
👑 خفه شو
🐿 ولی من که ...
👑 گفتم خفه شو !
حالم خراب بود خراب تر شد
بغضم گرفت
رفتم توی باغمون و نشستم رو زمین
دلم میخواس فقط اشک بریزم نمیدونستم چرا
یاد حرف یونگی افتادم
" 🐱 : هیچوقت غمت رو توی دلت نریز و گریه کن ... اما هیچوقت تنها گریه نکن ! "
بلند شدم و رفتم پیش هویون
🐿 یونگی کجاست ؟
🐼 توی اتاقته
رفتم تو اتاقم
یونگی رو تخت جدیدش نشسته بود
🐿 یونگیا 🥺
🐱 عا چخبره ؟
🐿 پدر غوغا به پا کرده چون هیچکس شرکت نکرده توی مهمونی
🐱 جدی داری میگییی؟
🐿 آره مردم ترسیدن
🐱 تقصیر منه اگه اونا رو نمیکشتم شاید هیچوقت اینطور نمیشد
🐿 ولی اونوقت منم دوست خوبی مثل تورو پیدا نمیکردم :(
🐱 من دوست خوبیم ؟
🐿 اوهوم :)
🐿 یادته یه بار گفتی غمت رو توی دلت نگه ندار ؟
🐱 آره
🐿 یونگی من میخوام جای تو باشم
🐱 چرا ؟
🐿 چون تو عاشق شدی و عشق دو طرفه ست
🐱 میخوای عاشق شی ؟
🐿 آره
🐱 * پوزخند
🐱 این سخت ترین چیز دنیاست !
.
.
.
۸.۲k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.