ندیمه عمارت p:⁷⁹
اینجور کلمات سخت گفته میشد...اونم توسط کی!
شاید اگه جیمین همه چیز و برام تعریف نمیکرد الان از خودم دورش میکردم و سرش داد میکشیدم میگفتم برای اینکه کنارت باشم باید ببخشمت و فکر کردی بخشیدن کار آسونیه اونم برای قلبی که پودر شده !...اما الان...الان که حداقل میدونم مقصر تمام این بلا ها نیست پس لایق این همه عذاب اونم تنها نیست.. قلبم حس کرد...اولین حسُ ..حس دلتنگی...دستمو با تردید و اروم بالا بردم روی کمرش کشیدم...
مگه میتونم نبخشم!...فقط این تنفر بی خود باعث شد این همه سال دلتنگی این کله شق و حس نکنم!
کنار گوشم عمیق نفس میکشید...حس میکردم داره اذیت میشه اما تغییری توی حالتش ایجاد نمیکرد همونطور محکم بغلم کرده بود...
جیمین:بسه بابا...فیلم هندیا..
فشار دستش با حرف جیمین کم شد و اروم ازم فاصله گرفت...باورم نمیشه سرش و پایین گرفت و با پشت دست داشت اشکش و پاک میکرد...نگاهی معنا دار به جیمین کرد که لباشو جمع کرده بود
جیمین:ولی انصافا دلم گرفت...از همه معذرت خواهی کردی اِلا من..
تهیونگ چشماش و ریز کرد به جیمین خیره شد...
تهیونگ:چرا باید معذرت بخوام از تو
جیمین:حالا معذرت بماند ولی یه تشکر که باید بکنی
تهیونگ:بابت؟
جیمین:دیدی ایشون داشت مثل مرغ سر پَر کنده میدوید...داشت میومد بیمارستان دیدنت فکر کرد داری میمیری میخواست ببخشد همنطور خشک خالی...
با ارنج محکم زدم به پهلوی جیمین که زیپشو بکشه..اما مگه میشد؟ مثل یه بچه دوساله داشت از شاهکارش تعریف میکرد... وحشی نثار من کرد و ادامه داد:خلاصه من داستان چیدم براش.....گفتم بین مرگ وزندگیی دو روزه دیگه میمیری بیا بزرگی کن ببخشش قدیما یه گوهی خورد تو بزرگی کن..
تهیونگ چشم بست با خونسردی گفت :بابت این حرفا همین که ندادم سلاخیت کنن برو خداتو شکر کن...الاغ
جیمین قیافشو توهم کرد و با لحن خاصی گفت:هییی قدیما...ما جرات نداشتیم پامو جلو بزرگ تر دراز کنیم نگا ترو خدا...من چند سال ازت بزرگ ترم کره خر..
تهیونگ:ادبیاتت و میدم بکنن تو...
جیمین:کنترل کن خودتوو
داداش نیم متر هممون و پروند..
جیمین:...تنها نیستم یه بچه و یه خانم متشخص باهامونن...
کوک:منظور از بچه با من بود؟...من که سایزم از ...
قبل از اینکه حرفم تموم بشه جیمین دست گذاشت جلو دهنم...
جیمین :کوچیکی بزرگی سرتو بگیره...ابجیم اینجاست!..
صدای نامفهومی در اوردم که دستشو برداشت و گفت:بنال..
کوک:هیچی خواستم بگم داشتم خفه میشدم..
چپ چپ نگام کرد و گفت:خریت کردم دستمو برداشتم...
بعد رو به چهره خندون ا/ت کرد و گفت:میخوای با من بیای؟
قبل از ا/ت تهیونگ جواب داد:با موتور اذیت میشه...با ماشین میارمش...
توقع داشتم ا/ت با لبخند تایید کنه اما به سرد ترین حالت ممکن گفت:نه راحتم.....بریم..
چی شد؟...نکنه علایقش طی این سال تغییر کرده؟...یادم میاد از موتور بیزار بود!...سمت ا/ت برگشتم کهدر اوج سکوت ما سمت موتور جیمین رفت...جیمینم نگاهی به ما کرد و با تردید رفت..چخبره اینجا...نگاهی به مسیری که رفتن کردم و بعد به تهیونگ که خیره زمین بود... دستی به بازوش کشیدم و با مکث گفتم:چی شده..
تند و منظم نفس میکشید...دستش رفت سمت قفسه سینش و حس کردم زیر پاهاش خالی شد...قبل از اینکه پخش زمین بشه با چشمای گرد محکم گرفتمش..
(جیمین)
کنار یه کافه ترمز کردم و پامو جک زمین کردم...ا/ت ازم فاصله گرفت و کلاهشودر اورد...
ا/ت:چرا وایستادی؟
جیمین:فکر کردی با من اومدن الکیه...حرف دارم باهات
بعدم از موتور اومدم پایین که پشت سرم پیاده شد..سمت در ورودی رفتم...صدای قدماس نشون میدا که پشت سرمه...
ا/ت:چه حرفی بابا...بیا بریم خونه خسته ام..
شاید اگه جیمین همه چیز و برام تعریف نمیکرد الان از خودم دورش میکردم و سرش داد میکشیدم میگفتم برای اینکه کنارت باشم باید ببخشمت و فکر کردی بخشیدن کار آسونیه اونم برای قلبی که پودر شده !...اما الان...الان که حداقل میدونم مقصر تمام این بلا ها نیست پس لایق این همه عذاب اونم تنها نیست.. قلبم حس کرد...اولین حسُ ..حس دلتنگی...دستمو با تردید و اروم بالا بردم روی کمرش کشیدم...
مگه میتونم نبخشم!...فقط این تنفر بی خود باعث شد این همه سال دلتنگی این کله شق و حس نکنم!
کنار گوشم عمیق نفس میکشید...حس میکردم داره اذیت میشه اما تغییری توی حالتش ایجاد نمیکرد همونطور محکم بغلم کرده بود...
جیمین:بسه بابا...فیلم هندیا..
فشار دستش با حرف جیمین کم شد و اروم ازم فاصله گرفت...باورم نمیشه سرش و پایین گرفت و با پشت دست داشت اشکش و پاک میکرد...نگاهی معنا دار به جیمین کرد که لباشو جمع کرده بود
جیمین:ولی انصافا دلم گرفت...از همه معذرت خواهی کردی اِلا من..
تهیونگ چشماش و ریز کرد به جیمین خیره شد...
تهیونگ:چرا باید معذرت بخوام از تو
جیمین:حالا معذرت بماند ولی یه تشکر که باید بکنی
تهیونگ:بابت؟
جیمین:دیدی ایشون داشت مثل مرغ سر پَر کنده میدوید...داشت میومد بیمارستان دیدنت فکر کرد داری میمیری میخواست ببخشد همنطور خشک خالی...
با ارنج محکم زدم به پهلوی جیمین که زیپشو بکشه..اما مگه میشد؟ مثل یه بچه دوساله داشت از شاهکارش تعریف میکرد... وحشی نثار من کرد و ادامه داد:خلاصه من داستان چیدم براش.....گفتم بین مرگ وزندگیی دو روزه دیگه میمیری بیا بزرگی کن ببخشش قدیما یه گوهی خورد تو بزرگی کن..
تهیونگ چشم بست با خونسردی گفت :بابت این حرفا همین که ندادم سلاخیت کنن برو خداتو شکر کن...الاغ
جیمین قیافشو توهم کرد و با لحن خاصی گفت:هییی قدیما...ما جرات نداشتیم پامو جلو بزرگ تر دراز کنیم نگا ترو خدا...من چند سال ازت بزرگ ترم کره خر..
تهیونگ:ادبیاتت و میدم بکنن تو...
جیمین:کنترل کن خودتوو
داداش نیم متر هممون و پروند..
جیمین:...تنها نیستم یه بچه و یه خانم متشخص باهامونن...
کوک:منظور از بچه با من بود؟...من که سایزم از ...
قبل از اینکه حرفم تموم بشه جیمین دست گذاشت جلو دهنم...
جیمین :کوچیکی بزرگی سرتو بگیره...ابجیم اینجاست!..
صدای نامفهومی در اوردم که دستشو برداشت و گفت:بنال..
کوک:هیچی خواستم بگم داشتم خفه میشدم..
چپ چپ نگام کرد و گفت:خریت کردم دستمو برداشتم...
بعد رو به چهره خندون ا/ت کرد و گفت:میخوای با من بیای؟
قبل از ا/ت تهیونگ جواب داد:با موتور اذیت میشه...با ماشین میارمش...
توقع داشتم ا/ت با لبخند تایید کنه اما به سرد ترین حالت ممکن گفت:نه راحتم.....بریم..
چی شد؟...نکنه علایقش طی این سال تغییر کرده؟...یادم میاد از موتور بیزار بود!...سمت ا/ت برگشتم کهدر اوج سکوت ما سمت موتور جیمین رفت...جیمینم نگاهی به ما کرد و با تردید رفت..چخبره اینجا...نگاهی به مسیری که رفتن کردم و بعد به تهیونگ که خیره زمین بود... دستی به بازوش کشیدم و با مکث گفتم:چی شده..
تند و منظم نفس میکشید...دستش رفت سمت قفسه سینش و حس کردم زیر پاهاش خالی شد...قبل از اینکه پخش زمین بشه با چشمای گرد محکم گرفتمش..
(جیمین)
کنار یه کافه ترمز کردم و پامو جک زمین کردم...ا/ت ازم فاصله گرفت و کلاهشودر اورد...
ا/ت:چرا وایستادی؟
جیمین:فکر کردی با من اومدن الکیه...حرف دارم باهات
بعدم از موتور اومدم پایین که پشت سرم پیاده شد..سمت در ورودی رفتم...صدای قدماس نشون میدا که پشت سرمه...
ا/ت:چه حرفی بابا...بیا بریم خونه خسته ام..
۱۹۷.۵k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.