صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت15
از زبان دازای]
وقتی ژاکت ـو لباسای گرم ـمو پوشیدم در ـه خونه ـرو باز کردم ـو با دیدن ـه برف چشمام برق زد.
چقدر برف اومده!
لبخندی زدم ـو از خونه بیرون اومدم ـو درو پشت ـه سرم بستم.
خوب از شانس ـه خوب ـه من امروز شنبه ـس ـو تعطیلیم.
رو زانوهام خم شدم ـو یه گوله برف برداشتم ـو بهش زل زدم.
از جام بلند شدم ـو به جک زنگ زدم.
بعداز چند دقیقه صدای خواب الودی از پشت ـه تلفن اومد:
_الو چته؟
اخمی کردم ـو گفتم: اول ـه صبی چقدر عصبانی هستی.
با داد گفت: من دیروز تا ساعت ـه دو بیدار بودم ـو داشتم تکالیفامو انجام میدادم الانم حسابی خوابم میاد، اخه خر پا میشه سر ـه صبی به یکی زنگ میزنه؟؟؟!
خنده ی ریزی کردم ـو گفتم: باشه بابا ببخشید، بیرونو دیدی؟
با عصبانیت گفت: نه!
لبخندی زدم ـو گفتم: بیا بریم بیرون.
_من نمیام خوابم میاد شبت بخیر.
اخمی کردم ـو گفتم: پاشو بیا بریم بیرون!!
با کلافگی گفت: باشه لباسامو عوض کنم میام.
لبخندی زدم ـو بدون ـه هیچ حرفی تماسو قطع کردم.
بعداز نیم ساعت بلاخره اومد.
وقتی قیافه ـشو دیدم واقعا تهجب کردم.
زیر ـه چشماش گود افتاده بود ـو چشماش هی باز ـو بسته میشد.
معلومه اصلا نتونسته بخوابه.
سمتش رفتم ـو گفتم: صبت بخیر.
با عصبانیت بهم نگاه کرد که باعث شد خنده ـم بگیره.
دستمو نوازش وار روی سرش کشیدم ـو گفتم: بیا بریم کافه.
نفس ـه عمیقی کشید ـو سری تکون داد.
لبخندی زدم ـو باهم به کافه رفتیم.
پشت یکی از میزها نشستیم.
جک سرشو رو میز گذاشت ـو چشماشو بست.
_چیزی میل دارید؟
سرمو سمت ـه اون فرد چرخوندم ـو گفتم: دو تا قهوه!
به جک نگاه کردم ـو لبخندی زدم.
بهم نگاه کرد ـو گفت: از تو بعید بود صبح ـه زود بهم زنگ بزنی ـو بگی بریم بیرون.
سری تکون دادم ـو گفتم: خودمم نمیدونم.
چشماشو روهم گذاشت ـو بعداز چند دقیقه به خواب رفت.
همون موقع دو قهوه ـرو اوردن ـو جلومون گذاشتن.
از دسته ی فنجون گرفنم جرعه ای ازش خوردم ـو به جک نگاه کردم، خیلی بامزه خوابیده بود.(چویا بدبخت شدی)
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت15
از زبان دازای]
وقتی ژاکت ـو لباسای گرم ـمو پوشیدم در ـه خونه ـرو باز کردم ـو با دیدن ـه برف چشمام برق زد.
چقدر برف اومده!
لبخندی زدم ـو از خونه بیرون اومدم ـو درو پشت ـه سرم بستم.
خوب از شانس ـه خوب ـه من امروز شنبه ـس ـو تعطیلیم.
رو زانوهام خم شدم ـو یه گوله برف برداشتم ـو بهش زل زدم.
از جام بلند شدم ـو به جک زنگ زدم.
بعداز چند دقیقه صدای خواب الودی از پشت ـه تلفن اومد:
_الو چته؟
اخمی کردم ـو گفتم: اول ـه صبی چقدر عصبانی هستی.
با داد گفت: من دیروز تا ساعت ـه دو بیدار بودم ـو داشتم تکالیفامو انجام میدادم الانم حسابی خوابم میاد، اخه خر پا میشه سر ـه صبی به یکی زنگ میزنه؟؟؟!
خنده ی ریزی کردم ـو گفتم: باشه بابا ببخشید، بیرونو دیدی؟
با عصبانیت گفت: نه!
لبخندی زدم ـو گفتم: بیا بریم بیرون.
_من نمیام خوابم میاد شبت بخیر.
اخمی کردم ـو گفتم: پاشو بیا بریم بیرون!!
با کلافگی گفت: باشه لباسامو عوض کنم میام.
لبخندی زدم ـو بدون ـه هیچ حرفی تماسو قطع کردم.
بعداز نیم ساعت بلاخره اومد.
وقتی قیافه ـشو دیدم واقعا تهجب کردم.
زیر ـه چشماش گود افتاده بود ـو چشماش هی باز ـو بسته میشد.
معلومه اصلا نتونسته بخوابه.
سمتش رفتم ـو گفتم: صبت بخیر.
با عصبانیت بهم نگاه کرد که باعث شد خنده ـم بگیره.
دستمو نوازش وار روی سرش کشیدم ـو گفتم: بیا بریم کافه.
نفس ـه عمیقی کشید ـو سری تکون داد.
لبخندی زدم ـو باهم به کافه رفتیم.
پشت یکی از میزها نشستیم.
جک سرشو رو میز گذاشت ـو چشماشو بست.
_چیزی میل دارید؟
سرمو سمت ـه اون فرد چرخوندم ـو گفتم: دو تا قهوه!
به جک نگاه کردم ـو لبخندی زدم.
بهم نگاه کرد ـو گفت: از تو بعید بود صبح ـه زود بهم زنگ بزنی ـو بگی بریم بیرون.
سری تکون دادم ـو گفتم: خودمم نمیدونم.
چشماشو روهم گذاشت ـو بعداز چند دقیقه به خواب رفت.
همون موقع دو قهوه ـرو اوردن ـو جلومون گذاشتن.
از دسته ی فنجون گرفنم جرعه ای ازش خوردم ـو به جک نگاه کردم، خیلی بامزه خوابیده بود.(چویا بدبخت شدی)
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۶.۴k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.