𝐏/𝐭:𝟏𝟖
نمیخواست کشش بده و مطمئنا جیا هم حوصله نداشت و فقط یه کلمه همچی و مشخص کرد"باید عمل کنه" تیر آخر که باعث شد با صدای بلند گریه کنه و روی زمین بیوفته و به تلاش جین برای بلند کردنش و آروم کردنش اهمیت نده
...
یک ساعتی گذشته بود یک ساعتی که یک عمر گذشته بود نینا همچی و فهمیده بود و کوک و جین متوجه اهدا کننده شده بودن و کوک دوباره حالش بد شده بود
...
جلوی جیا زانو زد و مجبورش کرد کمی آب بخوره
دستش رو گرفت و با لحنی که سعی کرد دختر رو متقاعد کنه گفت" این کارت بیشتر به کوک صدمه میزنه جیا، الان فقط با فهمیدنش حالش بد شد اما اون زمان... فکر کردی چی میخوای سرش بیاری؟"
اما هیچ واکنشی تو صورت جیا دیده نشده حتی الان دیگه اشکی برای ریختن نداشت و به یه نقطه نامعلومی خیره بود جوری که انگار هیچی نمیشنید تصمیمشو گرفته بود و انجامش میداد چون چاره ای هم نداشت اهدا کننده دیگه ای نبود و زمانشون هم برای پیدا کردن کم
اینکارش کوک و اذیت میکرد و یا شایدم نابود اما اون جین داشت همسرش رو داشت اگه اذیت هم میشد حداقل جونش رو از دست نمیداد
اگه طوریش هم میشد جلوی جیا نمیشد
دستاشو فشورد که خیلی آروم لب زد"نظرم عوض نمیشه" و بعد از حرف سمت اتاق کوک قدم زد احتمالا الان بهتر شده باشه و نینا هم رفته باشه
آروم وارد اتاق شد و کنار تخت قرار گرفت بنظر میومد که خواب باشه اما وقتی سمتش چرخید و با صدای گرفت اما بازم سعی میکرد با تحکم حرف بزنه دختر رو شوکه کرد چون نمیخواست تا زمان عمل ببنتش "جیا تو حق نداری قلبتو به من اهدا کنی"
آروم قدمی جلو گذاشت و دست بی رمق کوک رو بین دستش گرفت و لبخندی زد که متمایل شد با یه قطره اشک روی دست کوک "بده که چیزی مال توعه رو میخوام بهت بدم" لحن سوزناک دختر بیشتر قلبشو مچاله میکرد و از وضعیت فعلیش بدتر میکرد
خودشم همراه دختر گریه میکرد از اینکه تو این وضعیت بود متنفربود از اینکه عشقشو تو این وضعیت میدید
"من لیاقتشو ندارم"
...
یک ساعتی گذشته بود یک ساعتی که یک عمر گذشته بود نینا همچی و فهمیده بود و کوک و جین متوجه اهدا کننده شده بودن و کوک دوباره حالش بد شده بود
...
جلوی جیا زانو زد و مجبورش کرد کمی آب بخوره
دستش رو گرفت و با لحنی که سعی کرد دختر رو متقاعد کنه گفت" این کارت بیشتر به کوک صدمه میزنه جیا، الان فقط با فهمیدنش حالش بد شد اما اون زمان... فکر کردی چی میخوای سرش بیاری؟"
اما هیچ واکنشی تو صورت جیا دیده نشده حتی الان دیگه اشکی برای ریختن نداشت و به یه نقطه نامعلومی خیره بود جوری که انگار هیچی نمیشنید تصمیمشو گرفته بود و انجامش میداد چون چاره ای هم نداشت اهدا کننده دیگه ای نبود و زمانشون هم برای پیدا کردن کم
اینکارش کوک و اذیت میکرد و یا شایدم نابود اما اون جین داشت همسرش رو داشت اگه اذیت هم میشد حداقل جونش رو از دست نمیداد
اگه طوریش هم میشد جلوی جیا نمیشد
دستاشو فشورد که خیلی آروم لب زد"نظرم عوض نمیشه" و بعد از حرف سمت اتاق کوک قدم زد احتمالا الان بهتر شده باشه و نینا هم رفته باشه
آروم وارد اتاق شد و کنار تخت قرار گرفت بنظر میومد که خواب باشه اما وقتی سمتش چرخید و با صدای گرفت اما بازم سعی میکرد با تحکم حرف بزنه دختر رو شوکه کرد چون نمیخواست تا زمان عمل ببنتش "جیا تو حق نداری قلبتو به من اهدا کنی"
آروم قدمی جلو گذاشت و دست بی رمق کوک رو بین دستش گرفت و لبخندی زد که متمایل شد با یه قطره اشک روی دست کوک "بده که چیزی مال توعه رو میخوام بهت بدم" لحن سوزناک دختر بیشتر قلبشو مچاله میکرد و از وضعیت فعلیش بدتر میکرد
خودشم همراه دختر گریه میکرد از اینکه تو این وضعیت بود متنفربود از اینکه عشقشو تو این وضعیت میدید
"من لیاقتشو ندارم"
۱۱.۴k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.