پارت⁴.جنبه ندارین نخونین.
رفدم سمتش که صورتشو بلند کرد جونگ کوک بود چرا یادم رفده بود اینو ..
نشستم رو صندلی روبه روش گفدم :
_چی میخای این عکسا چیه از من داری ؟
خنده ترسناکی کرد گفد :
_عزیزم اروم باش لازم نیس بترسی ،فقط اگ به حرفم گوش بدی کاریو که نباید انجام نمیدم .
ابرومو انداختم بالا گفدم :
_معامله ؟
سری تکون داد لب زد :
_اون عکسایی که برات فرستادم دیدی؟پدر مادرت چ حسی پیدا می کنن وقتی دخدر کوچولوشونو با اون وظع ببینن ؟
عصبانی دستمو رو میز کوبیدم گفدم :
_به چ حقی ازم عکس گرفدی ؟
نیشخندی زد گفد :
_اگ به مدت ۶ماه سوری باهام ازدواج کنی و کاری که میگم انجام بدی عکسات پخش نمیشه .
صورتمو برگردوندم اونور که گفد :
_۲روز وقت داری فک کنی، یادت باشه فقط ۲روز اگه فقط یک ثانبه هم فقط یک ثانیه از اون دوروز بگذره عمسات پخش میکنم .
با اخم نگاش کردم که لبخندی زد بلند شد قبل رفدن کارتی گذاشت رو میز گفد:
_منتظرم .
بعد رفدنش قطره اشکی از چشمم ریخد اگ عکسا پخش میشد مردم دوستام استادام فامیلام مادر پدر م دیگه مث قبل بهم نگاه نمیکنن !
بهم قطعا لقب ه//زه میدن .
حالا چیکار کنم ؟!
فک میکردم این بازی به چیزه خوبی خطم نمیشه !
کلافه از رو صندلی بلند شدم کارت دستم گرفدم و از کافه خارج شدم .
سوار یه تاکسی شدم رفدم خوابگاه رو تخت لم دادم شماره لیا گرفدم بازم جواب نداد !...
+++
از خواب بیدار شدم هه یعنی الان من ی روز فرصت دارم ؟
_خیلی هم عالی چ زندگی خوبی دارم من ..
بعد دست صورت شستن لباسام پوشیدم رفدم سر کلاس خبری از لیا کایلی نبود یعنی کجا ان ؟
چند مین گذشت استاد اومد سر کلاس و شروع به تدریس کرد ولی خبری از اون دوتا نبود !
یعنی خودشون میخاستن منو تو این هچل بندازن ؟
یعنی نقششون این بوده حالا فرارکردن ؟
نه فکر خیال نکن حتما رفدن سفر یاا..
با فکر خیال سعی کردم خودمو خلاص کنم اما مگه میشد .
با کلی فک کردن خسته شدم لباسی تنم کردم از خوابگاه زدم بیرون .
رفدم بالای شهر جایی که کل شهر معلوم بود ..
نشستم رو ی سنگ لب زدم :
_چرا باید این اتفاق برای من بیفته ؟
این همه دخدر چرا من ؟
چرا من باید به این روز بیفتم ؟اگ بابام عکسارو ببینه قطعا میکشتم .
...بعد کلی گریه و غر زدن رفدم پایین از کوچه ای که رد میشدم خیلی خلوت بود خیلی خلوت با ترس تند تر راه رفدم که با صدای کسی به سمت عقب برگشتم ..
نشستم رو صندلی روبه روش گفدم :
_چی میخای این عکسا چیه از من داری ؟
خنده ترسناکی کرد گفد :
_عزیزم اروم باش لازم نیس بترسی ،فقط اگ به حرفم گوش بدی کاریو که نباید انجام نمیدم .
ابرومو انداختم بالا گفدم :
_معامله ؟
سری تکون داد لب زد :
_اون عکسایی که برات فرستادم دیدی؟پدر مادرت چ حسی پیدا می کنن وقتی دخدر کوچولوشونو با اون وظع ببینن ؟
عصبانی دستمو رو میز کوبیدم گفدم :
_به چ حقی ازم عکس گرفدی ؟
نیشخندی زد گفد :
_اگ به مدت ۶ماه سوری باهام ازدواج کنی و کاری که میگم انجام بدی عکسات پخش نمیشه .
صورتمو برگردوندم اونور که گفد :
_۲روز وقت داری فک کنی، یادت باشه فقط ۲روز اگه فقط یک ثانبه هم فقط یک ثانیه از اون دوروز بگذره عمسات پخش میکنم .
با اخم نگاش کردم که لبخندی زد بلند شد قبل رفدن کارتی گذاشت رو میز گفد:
_منتظرم .
بعد رفدنش قطره اشکی از چشمم ریخد اگ عکسا پخش میشد مردم دوستام استادام فامیلام مادر پدر م دیگه مث قبل بهم نگاه نمیکنن !
بهم قطعا لقب ه//زه میدن .
حالا چیکار کنم ؟!
فک میکردم این بازی به چیزه خوبی خطم نمیشه !
کلافه از رو صندلی بلند شدم کارت دستم گرفدم و از کافه خارج شدم .
سوار یه تاکسی شدم رفدم خوابگاه رو تخت لم دادم شماره لیا گرفدم بازم جواب نداد !...
+++
از خواب بیدار شدم هه یعنی الان من ی روز فرصت دارم ؟
_خیلی هم عالی چ زندگی خوبی دارم من ..
بعد دست صورت شستن لباسام پوشیدم رفدم سر کلاس خبری از لیا کایلی نبود یعنی کجا ان ؟
چند مین گذشت استاد اومد سر کلاس و شروع به تدریس کرد ولی خبری از اون دوتا نبود !
یعنی خودشون میخاستن منو تو این هچل بندازن ؟
یعنی نقششون این بوده حالا فرارکردن ؟
نه فکر خیال نکن حتما رفدن سفر یاا..
با فکر خیال سعی کردم خودمو خلاص کنم اما مگه میشد .
با کلی فک کردن خسته شدم لباسی تنم کردم از خوابگاه زدم بیرون .
رفدم بالای شهر جایی که کل شهر معلوم بود ..
نشستم رو ی سنگ لب زدم :
_چرا باید این اتفاق برای من بیفته ؟
این همه دخدر چرا من ؟
چرا من باید به این روز بیفتم ؟اگ بابام عکسارو ببینه قطعا میکشتم .
...بعد کلی گریه و غر زدن رفدم پایین از کوچه ای که رد میشدم خیلی خلوت بود خیلی خلوت با ترس تند تر راه رفدم که با صدای کسی به سمت عقب برگشتم ..
۸.۳k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲