تکپارتی(دوران بارداری) ادامه...
(گایز این یه تکپارتیه ولی خوب نتونستم همشو باهم بنویسم)
کوک رو صدا میزدی و کمک میخواستی...ولی کسی صدای تو رو نمی شنوید...
دیگه به نفس نفس زدن افتادی و لایه پاهات یه چیزی حس کردی...وقتش بود...
دیگه جون داد زدن و درخواست کمک رو نداشتی...
صدای در اومد...حداقل یه امیدی پیدا کردی...با لبخند بیجونی که داشتی از حال رفتی...آخرین صحنه ای که دیدی این بود که کوک داشت میومد به طرفت...خوشحال بودی حداقل به موقع اومده...
کوک تو رو براید استایل بغل کرد...اگه به آمبولانس زنگ میزد خیلی دیر میرسیدن و ممکن بود اتفاقای بدی بیفته... تو رو تو ماشین گذاشت و با آخرین سرعتی که میتونست رانندگی کرد...
بالاخره رسیدین...
تو رو روی بلانکارد گذاشتن و سریع آمادت کردن برای اتاق عمل...
کوک و خانوادت و بقیه پشت درهای بسته با کلی نگرانی و استرس منتظر یه اتفاق خوب بودن...
بعد نیم ساعت دکتر اومد بیرون و همه دورش حلقه زدن...
د.ک:ببخشید همسر خانوم جئون کجان؟؟
کوک:من هستم...مشکلی پیش اومده؟؟؟
د.ک:خوبب چطور توضیح بدم...مادر خیلی خون از دست دادن و این خطرناکه و ایشون یه سکته رو رد کردن...
کوک:ای...این یعنی چی؟؟
دکتر:باید الویت بندی کنیم...اگه شما مادر رو انتخاب کنین ما تمام تلاشمون رو برای نجات ایشون به کار میبریم...باید یکی رو انتخاب کنین...
کوک:من...من نمیتونم... انتخاب کنم...باید...هرسه رو نجات بدی...خانواده منو نجات بدههه(با داد)
د.ک:ما تمام تلاشمون رو میکنیم آقای جئون
دکتر رفت و اشک های کوک سرازیر شدن...
اگه اتفاقی میافتاد چی؟؟
اگه تورو از دست میداد چیکار باید میکرد؟؟
زمان خیلی دیر میگذشت...
کوک از ترس و نگرانی حتی یک دقیقه چشم رو هم نزاشته بود...
بعد یک ساعت...دکتر اومد...
د.ک:(نفس گرفتن)تبریک میگم:)
کوک از خوشحالی اشک میریخت و میپرید بغل اعضا...خیلی نگران تو و بچه ها بود ولی بعد اینکه مطمئن شد حالتون خوبه نفس عمیقی از سر آسودگی کشید...
اول بچه ها رو منتقل کردن به بخش نوزادان و تو رو هم منتقل کردن بهicu و بعد بخش...
بعد حدود نیم ساعت یا بیشتر بهوش اومدی و با چهره خندان کوک مواجه شدی...روی سرت بوسه ای کاشت...
کوک:خیلی نگرانت بودم چاگیا...خوشحالم حالت خوبه
ا/ت:بچه ها...
کوک:اونام حالشون خوبه:)
روز بعدش با کمک کوک رفتین بچه ها رو ببینین...
خیلی گوگولی و فرشته مانند بودن...
مادرت همش قربون صدقشون میرفت و میگفت تو خوشگلی شبیه کوک رفتن و امیدواره تو اخلاقم به کوک به رن و تو اعتراض میکردی...
تقریبا یک هفته بعد از اینکه سلامتیت رو کامل به دست آوردی مرخص شدی...
اسم بچه هات هانسو و مینسو عه...
خونه سکوت بود...بخاطر بچه ها چون خوابیده بودن...اگه یه کلمه ازتون در میومد خونه پر صدای گریه بچه ها میشد...بزور خوابونده بودینشون...شب بیداری های تو و کوک شروع شده بود...و همه ی اینا یه لذته...
پایان:)
اگه چرت شد ساری.
کوک رو صدا میزدی و کمک میخواستی...ولی کسی صدای تو رو نمی شنوید...
دیگه به نفس نفس زدن افتادی و لایه پاهات یه چیزی حس کردی...وقتش بود...
دیگه جون داد زدن و درخواست کمک رو نداشتی...
صدای در اومد...حداقل یه امیدی پیدا کردی...با لبخند بیجونی که داشتی از حال رفتی...آخرین صحنه ای که دیدی این بود که کوک داشت میومد به طرفت...خوشحال بودی حداقل به موقع اومده...
کوک تو رو براید استایل بغل کرد...اگه به آمبولانس زنگ میزد خیلی دیر میرسیدن و ممکن بود اتفاقای بدی بیفته... تو رو تو ماشین گذاشت و با آخرین سرعتی که میتونست رانندگی کرد...
بالاخره رسیدین...
تو رو روی بلانکارد گذاشتن و سریع آمادت کردن برای اتاق عمل...
کوک و خانوادت و بقیه پشت درهای بسته با کلی نگرانی و استرس منتظر یه اتفاق خوب بودن...
بعد نیم ساعت دکتر اومد بیرون و همه دورش حلقه زدن...
د.ک:ببخشید همسر خانوم جئون کجان؟؟
کوک:من هستم...مشکلی پیش اومده؟؟؟
د.ک:خوبب چطور توضیح بدم...مادر خیلی خون از دست دادن و این خطرناکه و ایشون یه سکته رو رد کردن...
کوک:ای...این یعنی چی؟؟
دکتر:باید الویت بندی کنیم...اگه شما مادر رو انتخاب کنین ما تمام تلاشمون رو برای نجات ایشون به کار میبریم...باید یکی رو انتخاب کنین...
کوک:من...من نمیتونم... انتخاب کنم...باید...هرسه رو نجات بدی...خانواده منو نجات بدههه(با داد)
د.ک:ما تمام تلاشمون رو میکنیم آقای جئون
دکتر رفت و اشک های کوک سرازیر شدن...
اگه اتفاقی میافتاد چی؟؟
اگه تورو از دست میداد چیکار باید میکرد؟؟
زمان خیلی دیر میگذشت...
کوک از ترس و نگرانی حتی یک دقیقه چشم رو هم نزاشته بود...
بعد یک ساعت...دکتر اومد...
د.ک:(نفس گرفتن)تبریک میگم:)
کوک از خوشحالی اشک میریخت و میپرید بغل اعضا...خیلی نگران تو و بچه ها بود ولی بعد اینکه مطمئن شد حالتون خوبه نفس عمیقی از سر آسودگی کشید...
اول بچه ها رو منتقل کردن به بخش نوزادان و تو رو هم منتقل کردن بهicu و بعد بخش...
بعد حدود نیم ساعت یا بیشتر بهوش اومدی و با چهره خندان کوک مواجه شدی...روی سرت بوسه ای کاشت...
کوک:خیلی نگرانت بودم چاگیا...خوشحالم حالت خوبه
ا/ت:بچه ها...
کوک:اونام حالشون خوبه:)
روز بعدش با کمک کوک رفتین بچه ها رو ببینین...
خیلی گوگولی و فرشته مانند بودن...
مادرت همش قربون صدقشون میرفت و میگفت تو خوشگلی شبیه کوک رفتن و امیدواره تو اخلاقم به کوک به رن و تو اعتراض میکردی...
تقریبا یک هفته بعد از اینکه سلامتیت رو کامل به دست آوردی مرخص شدی...
اسم بچه هات هانسو و مینسو عه...
خونه سکوت بود...بخاطر بچه ها چون خوابیده بودن...اگه یه کلمه ازتون در میومد خونه پر صدای گریه بچه ها میشد...بزور خوابونده بودینشون...شب بیداری های تو و کوک شروع شده بود...و همه ی اینا یه لذته...
پایان:)
اگه چرت شد ساری.
۴.۴k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.