فیک تهیونگ پادشاه قلبم
فیک تهیونگ پادشاه قلبم
( پارت۲۰)
از زبان ات
شب شده بود رفتم خونه توی اتاقم بودم جلوی ایینه میگفتم ( خوشگلاباید برقصن زشتا باید بشینن) برگشتم تهیونگ خونی روی زمین افتاده بوده ترسیدم یه داد محکم کشیدم بدوبدو رفتم سمت تهیونگ گفتم چی شده چرا زخمی فورا زنگ زدم به انبولانس تهیونگ با خونسردی کامل داشت بهم نگاه میکرد گفت موهات چه باحال شده ولی باموی کامل مشکی جذاب تری گفتم تو خوبی تبر میزنی ها داری میمیری اخرم نگاه میکنی چی به من میاد چی نمیاد سرش روی پام بود و از سینش که زخمی شده بودخون میموند انبولانس اومد ورفتیم توی انبولانس گریه میکردم تهیونگ گفت ات دوست دارم و از هوش رفت رفتیم بیمارستان اتاق عمل رو اماده کردن نشسته بودم روی صندلی فقط گریه میکردم گوشیم زنگ خورد میسو بود جواب ندادم دوباره زنگ زد جواب دادم باخوشحال گفت کجایی گفتم چطور کاری داشتی گفته پس فردا تولدمه دعوت کردم که بیای داشتم گریه میکردم گفتم من نمیام گفت توداری گریه میکنی چی شده گفتم تهیونگ رو یادته که گفتم گفت اره نکنه اون بلایی سرت اورده گفتم نه زخمی اوردمش بیمارستان الان اتاق عمل ادرس بیمارستان رو گفتم خودشو رسوند میسو رو بغل کردم چند ساعت باهم نشسته بودیم ساعت ۳ صبح پرستار اومد بیرون رفتم سمتش گفتم حالش چطوره بدون اینکه چیزی بگه رفت بازم نشستم خیلی حالم بد بود نشستم ساعت پنج ونیم بود دکتر اومد بیرون رفتم پیشش گفت وضعیتش خیلی وخیم بود علاوه به سینش شکمشم جر خورده بود انگار جای شمشیر یا چاقو باشه ولی عملش با موفقیت امیز به اتمام رسید میبرنش بخش
( پارت۲۰)
از زبان ات
شب شده بود رفتم خونه توی اتاقم بودم جلوی ایینه میگفتم ( خوشگلاباید برقصن زشتا باید بشینن) برگشتم تهیونگ خونی روی زمین افتاده بوده ترسیدم یه داد محکم کشیدم بدوبدو رفتم سمت تهیونگ گفتم چی شده چرا زخمی فورا زنگ زدم به انبولانس تهیونگ با خونسردی کامل داشت بهم نگاه میکرد گفت موهات چه باحال شده ولی باموی کامل مشکی جذاب تری گفتم تو خوبی تبر میزنی ها داری میمیری اخرم نگاه میکنی چی به من میاد چی نمیاد سرش روی پام بود و از سینش که زخمی شده بودخون میموند انبولانس اومد ورفتیم توی انبولانس گریه میکردم تهیونگ گفت ات دوست دارم و از هوش رفت رفتیم بیمارستان اتاق عمل رو اماده کردن نشسته بودم روی صندلی فقط گریه میکردم گوشیم زنگ خورد میسو بود جواب ندادم دوباره زنگ زد جواب دادم باخوشحال گفت کجایی گفتم چطور کاری داشتی گفته پس فردا تولدمه دعوت کردم که بیای داشتم گریه میکردم گفتم من نمیام گفت توداری گریه میکنی چی شده گفتم تهیونگ رو یادته که گفتم گفت اره نکنه اون بلایی سرت اورده گفتم نه زخمی اوردمش بیمارستان الان اتاق عمل ادرس بیمارستان رو گفتم خودشو رسوند میسو رو بغل کردم چند ساعت باهم نشسته بودیم ساعت ۳ صبح پرستار اومد بیرون رفتم سمتش گفتم حالش چطوره بدون اینکه چیزی بگه رفت بازم نشستم خیلی حالم بد بود نشستم ساعت پنج ونیم بود دکتر اومد بیرون رفتم پیشش گفت وضعیتش خیلی وخیم بود علاوه به سینش شکمشم جر خورده بود انگار جای شمشیر یا چاقو باشه ولی عملش با موفقیت امیز به اتمام رسید میبرنش بخش
۵.۸k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.