Roman : دنیای سیاه 𝖦𝖺𝗇𝖾𝗋 : غمگین ، عاشقانه ، درام
𝖢𝗈𝗉𝖾𝗅: جونگکوک ، تهیونگ ، ا.ت
پارت 3
*از دید کوک*
ات رو دنبال کردم انگار حالش خوب نبود.. حق داشت اخه هرکی جاش بود بدتر از این میشد اما ات خیلی قوی تر بود
میخواستم بهش بگم که دوسش دارم اما میترسیدم از من خوشش نیاد... یا ازم بترسه... اون خیلی ضربه خورده و شاید فکر کنه که منم میخوام اذیتش کنم، یکم با خودم فکر کردم که صداهایی به گوشم خورد لعنتی اون تهیونگ بود...
خیلی اعصبانی بودم، انگار ات ازش خوشش اومده...داره باهاش سوار ماشین میشه پس ینی منو نمیخواد لعنتی چی فکر میکردم پیش خودم، اشکام خودباخود سرازیر شد...
کوک: اما من دوست داشتم لعنتی...
دویدم به سمت خونه...
*از دید ات*
تا این حرفو شنیدم ترسیدم و سعی کردم فرار کنم ولی هر چقدر تقلا کردم نتونستم دستامو ازاد کنم
ات: ولم کن میخوای باهام چی کار کنی ها!
تهیونگ: اخه یه نگاهی به خودت بنداز تمام لباسات خیس شده سرما میخوری میخوام ببرمت یه جا
ات: ولم کن من از پسرا بدم میاادد
تهیونگ: برام مهم نیست، سعی نکن جایی بری...
منتظر ماشین بودیم که خیلی زود رسید یکی از ماشین پیاده شد و در رو برای ما باز کرد... وای باورم نمیشه چرا قبول کردم که بیام اگه بدزدتم چی
اون مرده یچیزی داد که باهاش موهامونو خشک کنیم و بعد هم بهمون یکم چای گرم داد
نمیدونم چرا ولی یه حس خیلی خوبی داشتم توی ماشین که قطره های بارون روی شیشه میریخت چای گرمی که تو دستم بود...، یاد اون روز افتادم...
*پرش زمان به چند ماه قبل*
سئول> 02:00
داشتم قدم میزدم، بارون نم نم شروع به باریدن کرد
به اسمون نگاهی کردم لبخندی زدم که یهو یه چیزی از پشت بهم کمرم خورد باعث شد بیوفتم زمین و تمام لباسام کثیف بشه
لارا: اوه عزیزم دردت گرفت؟*با حالت مسخره*
ات: هی لارا چرا اینجوری میکنی
لارا بهم نگاهی کرد و با مشت زد توی صورتم، از دماغم خون اومد
ات: اخخ... این چه کاریه لارا مگه مریضی
لارا خواست بازم بزنه دستامو اوردم جلوی صورتم... ولی چیزی حس نکردم
صدایی شندیدم نگاه کردم که دیدم ارورا بود که داشت با لارا دعوا میکرد....
لارا و هم دستاش رفتن البته به لطف ارورا
ارورا: ات خیلی ببخشید من ازطرفشون ازت معذرت میخوام واقعا متاسفم،وای خدای من دماغت، لباسات...
ات: نه چیزی نیست فقط کثیف شدن
ارورا دستشو برام دراز کرد که بلند شم، چترشو روم گرفت منو سوار ماشینش کرد و یه پتو بهم داد و یکم چای...
ات: ارورا ازت ممنونم
ارورا: من کاری نکردم که
ات:*میخنده*نه اصلا کاری نکردی
ارورا:نکردم دیگه*خنده*
به پنجره نگاهی کردم... لحظه قشنگی بود....
*زمان حال*
لبخند تلخی زدم اشکام دست خودم نبود
اون پسره متوجه اشکام شد...
تهیونگ: ......
پارت 3
*از دید کوک*
ات رو دنبال کردم انگار حالش خوب نبود.. حق داشت اخه هرکی جاش بود بدتر از این میشد اما ات خیلی قوی تر بود
میخواستم بهش بگم که دوسش دارم اما میترسیدم از من خوشش نیاد... یا ازم بترسه... اون خیلی ضربه خورده و شاید فکر کنه که منم میخوام اذیتش کنم، یکم با خودم فکر کردم که صداهایی به گوشم خورد لعنتی اون تهیونگ بود...
خیلی اعصبانی بودم، انگار ات ازش خوشش اومده...داره باهاش سوار ماشین میشه پس ینی منو نمیخواد لعنتی چی فکر میکردم پیش خودم، اشکام خودباخود سرازیر شد...
کوک: اما من دوست داشتم لعنتی...
دویدم به سمت خونه...
*از دید ات*
تا این حرفو شنیدم ترسیدم و سعی کردم فرار کنم ولی هر چقدر تقلا کردم نتونستم دستامو ازاد کنم
ات: ولم کن میخوای باهام چی کار کنی ها!
تهیونگ: اخه یه نگاهی به خودت بنداز تمام لباسات خیس شده سرما میخوری میخوام ببرمت یه جا
ات: ولم کن من از پسرا بدم میاادد
تهیونگ: برام مهم نیست، سعی نکن جایی بری...
منتظر ماشین بودیم که خیلی زود رسید یکی از ماشین پیاده شد و در رو برای ما باز کرد... وای باورم نمیشه چرا قبول کردم که بیام اگه بدزدتم چی
اون مرده یچیزی داد که باهاش موهامونو خشک کنیم و بعد هم بهمون یکم چای گرم داد
نمیدونم چرا ولی یه حس خیلی خوبی داشتم توی ماشین که قطره های بارون روی شیشه میریخت چای گرمی که تو دستم بود...، یاد اون روز افتادم...
*پرش زمان به چند ماه قبل*
سئول> 02:00
داشتم قدم میزدم، بارون نم نم شروع به باریدن کرد
به اسمون نگاهی کردم لبخندی زدم که یهو یه چیزی از پشت بهم کمرم خورد باعث شد بیوفتم زمین و تمام لباسام کثیف بشه
لارا: اوه عزیزم دردت گرفت؟*با حالت مسخره*
ات: هی لارا چرا اینجوری میکنی
لارا بهم نگاهی کرد و با مشت زد توی صورتم، از دماغم خون اومد
ات: اخخ... این چه کاریه لارا مگه مریضی
لارا خواست بازم بزنه دستامو اوردم جلوی صورتم... ولی چیزی حس نکردم
صدایی شندیدم نگاه کردم که دیدم ارورا بود که داشت با لارا دعوا میکرد....
لارا و هم دستاش رفتن البته به لطف ارورا
ارورا: ات خیلی ببخشید من ازطرفشون ازت معذرت میخوام واقعا متاسفم،وای خدای من دماغت، لباسات...
ات: نه چیزی نیست فقط کثیف شدن
ارورا دستشو برام دراز کرد که بلند شم، چترشو روم گرفت منو سوار ماشینش کرد و یه پتو بهم داد و یکم چای...
ات: ارورا ازت ممنونم
ارورا: من کاری نکردم که
ات:*میخنده*نه اصلا کاری نکردی
ارورا:نکردم دیگه*خنده*
به پنجره نگاهی کردم... لحظه قشنگی بود....
*زمان حال*
لبخند تلخی زدم اشکام دست خودم نبود
اون پسره متوجه اشکام شد...
تهیونگ: ......
۸.۰k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.