زندگی با بی تی اس...♡
#زندگی_با_بی_تی_اس
#part17
"ویو ات"
یهو نارا اومد و کنار هایون وایستاد
نارا:خودتو معرفی کردی قند عسلم؟
هایون:بله پدر
بله پدر؟؟؟؟؟اییییییی....اخه رسمی بودن در این حد؟!!!!
داشتم فکر میکردم که سون هی درگوشم گفت
"میخوام اوق بزنمممم....حالم ازشون بهم میخورههههه....قند عسل؟؟؟؟اییییییییی"
با دستم یه بیشگون از پهلوش گرفتم تا انقدر بلند حرف نزنه.نزدیک بود نارا بشنوه
سون هی:هوی چته؟(داد)
ات:(لبخند ملیح)جانم عزیز دلم؟؟چی گفتی فدات بشم من؟؟؟
سون هی:(لبخندملیح تر)هی...هیچی عزیزم...!
تهیونگ:شماها چرا این جوری حرف میزنین؟؟؟
ات:هیشششش....بزار این یکم ابرویی که دارم پیش این نارا و خانوادش نرهههههه!!!(خیلی خیلی خیلی خیلی اروم)
تهیونگ:خیله خب باباااا....این نارا هم مثل خودمونه الان نبینش انقدر رسمی حرف میزنه هاااا...دوروز دیگه یه قرار باهاش میزارم که اون روی دیگه اش هم ببینی!!!..نظرت چیه نارا؟؟
نارا:بله؟؟
کوک:تهیونگ گفت دوروز دیگه باهم قرار بزاریم تا ات و سون هی بیشتر باهاتون اشنابشن
نارا:او...عالیه!!!
کوک:خب...خیلی وقته که ندیدیمت!کره نبودی نه؟؟
نارا:نع!با همسرم و دخترم رفته بودیم پاریس...!
سون هی:اووو
نارا:(خنده)
تهیونگ:راستی...از این سوک(همسر نارا)چه خبر؟؟؟نیستش الان؟
نارا:نه...این سوک رفته المان برای یه سری از کارا ی شرکت!
ات:شرکت؟
کوک:اره شرکت...نارا و خانوادش یکی از بزرگترین شرکت های کره رو دارن!
ات:اهااااا...
نارا:خب هایون...اگه بخوای میتونی با...
و به من نگاه کرد
ات:عااا...ات هستم
نارا:با خانوم ات بری توی اتاقت و وسایلت و بهش نشون بدی
هایون:اومم...چرا که نه...البته اگرخودشون بخوان!
ات:معلومه که میخوام پرنسس کوچولو...بریم؟
هایون:بریم!
بلندشدم و رفتم طرفش و دستم و توی دست های کوچولوش گرفتم
برگشتم و به عقب نگاه کردم که سون هی و تهیونگ و کوک با یه حالت التماس کردن داشتن بهم نگاه میکردن
ات:هه...دارم براتونننن!
هایون:چیزی گفتین؟
ات:نه قشنگ من♡
#part17
"ویو ات"
یهو نارا اومد و کنار هایون وایستاد
نارا:خودتو معرفی کردی قند عسلم؟
هایون:بله پدر
بله پدر؟؟؟؟؟اییییییی....اخه رسمی بودن در این حد؟!!!!
داشتم فکر میکردم که سون هی درگوشم گفت
"میخوام اوق بزنمممم....حالم ازشون بهم میخورههههه....قند عسل؟؟؟؟اییییییییی"
با دستم یه بیشگون از پهلوش گرفتم تا انقدر بلند حرف نزنه.نزدیک بود نارا بشنوه
سون هی:هوی چته؟(داد)
ات:(لبخند ملیح)جانم عزیز دلم؟؟چی گفتی فدات بشم من؟؟؟
سون هی:(لبخندملیح تر)هی...هیچی عزیزم...!
تهیونگ:شماها چرا این جوری حرف میزنین؟؟؟
ات:هیشششش....بزار این یکم ابرویی که دارم پیش این نارا و خانوادش نرهههههه!!!(خیلی خیلی خیلی خیلی اروم)
تهیونگ:خیله خب باباااا....این نارا هم مثل خودمونه الان نبینش انقدر رسمی حرف میزنه هاااا...دوروز دیگه یه قرار باهاش میزارم که اون روی دیگه اش هم ببینی!!!..نظرت چیه نارا؟؟
نارا:بله؟؟
کوک:تهیونگ گفت دوروز دیگه باهم قرار بزاریم تا ات و سون هی بیشتر باهاتون اشنابشن
نارا:او...عالیه!!!
کوک:خب...خیلی وقته که ندیدیمت!کره نبودی نه؟؟
نارا:نع!با همسرم و دخترم رفته بودیم پاریس...!
سون هی:اووو
نارا:(خنده)
تهیونگ:راستی...از این سوک(همسر نارا)چه خبر؟؟؟نیستش الان؟
نارا:نه...این سوک رفته المان برای یه سری از کارا ی شرکت!
ات:شرکت؟
کوک:اره شرکت...نارا و خانوادش یکی از بزرگترین شرکت های کره رو دارن!
ات:اهااااا...
نارا:خب هایون...اگه بخوای میتونی با...
و به من نگاه کرد
ات:عااا...ات هستم
نارا:با خانوم ات بری توی اتاقت و وسایلت و بهش نشون بدی
هایون:اومم...چرا که نه...البته اگرخودشون بخوان!
ات:معلومه که میخوام پرنسس کوچولو...بریم؟
هایون:بریم!
بلندشدم و رفتم طرفش و دستم و توی دست های کوچولوش گرفتم
برگشتم و به عقب نگاه کردم که سون هی و تهیونگ و کوک با یه حالت التماس کردن داشتن بهم نگاه میکردن
ات:هه...دارم براتونننن!
هایون:چیزی گفتین؟
ات:نه قشنگ من♡
۷.۶k
۰۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.