.شبها، همه که خوابند، من و باد بیداریم. حرف می زنیم از هم
.شبها، همه که خوابند، من و باد بیداریم. حرف میزنیم از همه چیز و همهکس، به زبان مشترکی که سکوت است. بعد باد میپیچد در راهرو، خودش را میکوبد به پنجرههای بسته، که یعنی خسته شده و میخواهد برود. من اول سعی میکنم به روی خودم نیاورم تا نرود و تنها نشوم با خودم، اما بعد پنجره طبقه سوم آسایشگاه را باز میکنم تا برود، مثل همه آنها که خودشان را به پنجره ها کوبیدند و راه را برایشان باز کردم و رفتند. تنهای تنها میشوم، شبها هیچکس در ساختمان کهنه آسایشگاه نیست.بعد، ستارهها که گم میشوند زیر ابرها، از طبقه بالا جایی که از ابتدای خلقت خالی بوده و تا همیشه هم خالی است، صدای گریه یک بچه میآید، انگار دخترکی است بی مادر. من با همان روپوش آبی آسایشگاه و دمپاییهایی که برایم دو نمره بزرگ است، لخ لخ پله ها را بالا میروم و با سیگاری خاموش در دست راستم، میروم پشت در واحد بالایی مینشینم، به صدای گریه گوش میکنم، و همانطور که پیرتر میشوم منتظر میمانم تا دم صبح که از اتاق واحد خالی طبقه بالا صدای پای خستهای بیاید که انگار بچه را بغل میکند و گریه اش قطع میشود.بعد بر میگردم به طبقه خودم، به جهان سرد تاریکی که دارم. مینشینم روبروی تلویزیون خاموش، وبه اخباری که پخش نمیشود گوش میکنم، قرصهای صبحم را میخورم، خورشید را روشن میکنم که بیاید وسط آسمان و دل مردم نگیرد، تابلوی نئونی آسایشگاه را خاموش میکنم، پنجره ها را و درها را میبندم، و روی تخت ناراحت بخش اورژانس دراز میکشم. چشمهایم را میبندم و ستاره ها را میشمارم، و درست روی عدد سیزده میلیارد و نود و دو میلیون و دویست و سی و دو هزار و هجده، قرصها اثر میکند و خوابم میبرد.تمام روز را میخوابم، و شب که میشود باد نوازشم میکند، و دوباره بیدار میشوم. حالا که نگاه میکنم، دقیقا دو قرن است که آدمها را ندیده ام، درست از همان شبی که فهمیدم هرچقدر گریه کنم صدای پایی از اتاق نخواهد آمد.دو قرن است آدمها را ندیده ام، و هیچ پشیمان نیستم...
#حمیدسلیمی
#حمیدسلیمی
۱۳.۸k
۰۸ آذر ۱۴۰۲