پارت13
#پارت13
ماهنقرهای
(از زبان ا/ت)
داشت میرفت که فورا گفتم..
-شما... کی..
با لبخند به سمتم برگشت...
-دختر پادشاه جونگ مونگ جو هستم... فکر کنم.. قراره زنداداشم بشی...
- واقعا... زیبا هستین...
-ممنونم.. اما یادت باشه تو از من زیبا تری...
با لبخند سرمو پایین انداختم که ادامه داد...
-خب دیگه.. بهتره بریو پدرمو منتظر نزاری..
-بله درسته.. با اجازه..
_راستی اسمت..؟
با لبخند گفتم:
-ا/ت هستم. و شما..
-هِری...
-خوشبختم خانم هِری..
-چرا انقد رسمی حرف میزنی.. راحت باش.. دلم میخواد یا هم دوست بشیم..
-خب.. راستش.. یکم واسم سخته.. اما.. باشه...
با خنده گفت
- خب دیگه واقعا باید بری...
به نشانه احترام خمو راست شدم و بعد از اجازه ورود تنها به داخل رفتم...
-خوش اومدی دخترم...
-ممنونم...
-خیلی ازت تعریف شنیدم..
با خنده ادامه داد:
تو اصلا به بابات نرفتی..
پدرت کلا اهل معامله اس.. و تمام فکر و ذکرش ثروتو زندگی راحته خودشه..
چیزی نگفتم که فورا گفت:
من زیادی رُکم و خب... امیدوارم ناراحت نشده باشی...
-اینطور نیست... مشکل اینجاست که خودمم قبول دارم حرفاتونو.. اما چون ایشون پدرمه نمیتونم چیزی بگم..
-اره درست میگی..
سری تکون دادم که ادامه داد
-خب...حتما اون محافظت بهت گفته که امروز مراسمه دیگه؟
-بل..بله..
-شاید تعجب کنی.. اما جیمین هنوز بیخبره..
-چطورر؟ ینی چرا بهش نگفتین!؟
شرط داریم خوشگلا🤦🏻♀️😐
کامنت ۴۰
لایک۲۰
ماهنقرهای
(از زبان ا/ت)
داشت میرفت که فورا گفتم..
-شما... کی..
با لبخند به سمتم برگشت...
-دختر پادشاه جونگ مونگ جو هستم... فکر کنم.. قراره زنداداشم بشی...
- واقعا... زیبا هستین...
-ممنونم.. اما یادت باشه تو از من زیبا تری...
با لبخند سرمو پایین انداختم که ادامه داد...
-خب دیگه.. بهتره بریو پدرمو منتظر نزاری..
-بله درسته.. با اجازه..
_راستی اسمت..؟
با لبخند گفتم:
-ا/ت هستم. و شما..
-هِری...
-خوشبختم خانم هِری..
-چرا انقد رسمی حرف میزنی.. راحت باش.. دلم میخواد یا هم دوست بشیم..
-خب.. راستش.. یکم واسم سخته.. اما.. باشه...
با خنده گفت
- خب دیگه واقعا باید بری...
به نشانه احترام خمو راست شدم و بعد از اجازه ورود تنها به داخل رفتم...
-خوش اومدی دخترم...
-ممنونم...
-خیلی ازت تعریف شنیدم..
با خنده ادامه داد:
تو اصلا به بابات نرفتی..
پدرت کلا اهل معامله اس.. و تمام فکر و ذکرش ثروتو زندگی راحته خودشه..
چیزی نگفتم که فورا گفت:
من زیادی رُکم و خب... امیدوارم ناراحت نشده باشی...
-اینطور نیست... مشکل اینجاست که خودمم قبول دارم حرفاتونو.. اما چون ایشون پدرمه نمیتونم چیزی بگم..
-اره درست میگی..
سری تکون دادم که ادامه داد
-خب...حتما اون محافظت بهت گفته که امروز مراسمه دیگه؟
-بل..بله..
-شاید تعجب کنی.. اما جیمین هنوز بیخبره..
-چطورر؟ ینی چرا بهش نگفتین!؟
شرط داریم خوشگلا🤦🏻♀️😐
کامنت ۴۰
لایک۲۰
۷.۱k
۲۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.