عشقی در سئول
عشقی در سئول
#part29
نامجون:خب... فعلا یکم استراحت کنید... الان دو ساعته داریم همینطور کار میکنیم..
هوففففف خیلی خسته شده بودم... یکم احساس سردرد داشتم ولی بهش اهمیت نمیدادم... رفتم و نشستم رو صندلی کنار سالون و یکم چشامو بستم... همون لحظه فهمیدم یکی اومد پیشم نشست... خب ازاونجایی ک تهیونگ خیلی میومد سمتم، چشمامو باز نکردم و همونطوری گفتم:
ا/ت:تهیونگا خیلی خوش میگذره وقتی کنارتونم... :)
جونگکوک:اوهوم... ولی وقتی تو باهام حرف نمیزنی اصلا بهم خوش نمیگذره... :)
یهو دستپاچه شدم... انگار ک کابوس دیده بودم و ی جوری از جام پریدم ک خودم داشت خنده م میگرفت...
ا/ت:او جونگکوک شی تویی؟... فکر کردم تهیونگه... (با سردی جوابشو دادم)
سعی کردم بهش نگاه نکنم چون هنوز میخواستم باهاش سرد برخورد کنم...
از گوشه ی چشمام میدیدم که داره با لبخند بهم نگاه میکنه... هیچی به هم نمیگفتیم و من به صفحه ی گوشیم نگاه میکردم و جونگکوک به من...
جونگکوک:... نمیخوای به بانیت نگاه کنی؟
ا/ت:...
جونگکوک:هوم؟... اینقدر ازم متنفری؟
ا/ت:جونگکوکا من ازت متنفر نیستم!!! هیچوقت!!!
جونگکوک:... خب خودت اونروز بهم گفتی ازم متنفری...
ا/ت:همونطوری ک خودت میگفتی جوش اورده بودی، منم جوش اورده بودم و ی چیزی گفتم...
جونگکوک:... پس الان این یعنی دوسم داری؟
ا/ت:...
جونگکوک:خب سکوتت میگه نه... پس فکر کنم شاید بهتره بعدا با هم حرف بزنیم...
پا شد که بره ولی من دست خودم نبود و دستشو گرفتم...
ا/ت:جونگکوکا!...
جونگکوک:... بله؟
ا/ت:... هیچی...
و دستشو ول کردم... دوباره رفتم توی گوشیم چرخی بزنم ولی جونگکوک باز اومد و نشست کنارم.. فقط هم به من نگاه میکرد...
بعد ی مدتی ک حواسم دیگه بهش نبود، صورتشو اورد جلوی گوشیم تا مجبورم کنه نگاش کنم... خندم گرفته بود ولی نمیخواستم بخندم... صورتمو برگردونم اونور ولی دیگه نتونستم خودمو تحمل کنم و زدم زیر خنده...
جونگکوکم خندید...
جونگکوک:... چقدر دلم برای خنده هات تنگ شده بود:)..
ا/ت:... منم دلم برات تنگ شده بود جونگکوکا:)...
با اینکه هر روز میدیدمت و جلو چشمم بودی،، ولی نمیتونستم باهات حرف بزنم...
جونگکوک:اوهوم میدونم... اشتباه از من بود...
هر دو ساکت شدیم و من نگاهمو از رو جونگکوک برداشتم...
جونگکوک:.....ا/ت من میخوام ازت معذرت خواهی کنم...
ا/ت:نه جونگکوک م...
جونگکوک:نه ا/ت تو نیازی به معذرت خواهی نداری... این من بودم که تصمیم غلط گرفته بودم... من باید ازت معذرت خواهی کنم که از دستم عصبانی شدی... من...
(گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن)
جونگکوک:... ببخشید ا/ت مامانمه... خیلی وقته باهاشون حرف نزدم.
واقعا معذرت میخوام!... همینجا بشین تا بیام...
25 لایک
#part29
نامجون:خب... فعلا یکم استراحت کنید... الان دو ساعته داریم همینطور کار میکنیم..
هوففففف خیلی خسته شده بودم... یکم احساس سردرد داشتم ولی بهش اهمیت نمیدادم... رفتم و نشستم رو صندلی کنار سالون و یکم چشامو بستم... همون لحظه فهمیدم یکی اومد پیشم نشست... خب ازاونجایی ک تهیونگ خیلی میومد سمتم، چشمامو باز نکردم و همونطوری گفتم:
ا/ت:تهیونگا خیلی خوش میگذره وقتی کنارتونم... :)
جونگکوک:اوهوم... ولی وقتی تو باهام حرف نمیزنی اصلا بهم خوش نمیگذره... :)
یهو دستپاچه شدم... انگار ک کابوس دیده بودم و ی جوری از جام پریدم ک خودم داشت خنده م میگرفت...
ا/ت:او جونگکوک شی تویی؟... فکر کردم تهیونگه... (با سردی جوابشو دادم)
سعی کردم بهش نگاه نکنم چون هنوز میخواستم باهاش سرد برخورد کنم...
از گوشه ی چشمام میدیدم که داره با لبخند بهم نگاه میکنه... هیچی به هم نمیگفتیم و من به صفحه ی گوشیم نگاه میکردم و جونگکوک به من...
جونگکوک:... نمیخوای به بانیت نگاه کنی؟
ا/ت:...
جونگکوک:هوم؟... اینقدر ازم متنفری؟
ا/ت:جونگکوکا من ازت متنفر نیستم!!! هیچوقت!!!
جونگکوک:... خب خودت اونروز بهم گفتی ازم متنفری...
ا/ت:همونطوری ک خودت میگفتی جوش اورده بودی، منم جوش اورده بودم و ی چیزی گفتم...
جونگکوک:... پس الان این یعنی دوسم داری؟
ا/ت:...
جونگکوک:خب سکوتت میگه نه... پس فکر کنم شاید بهتره بعدا با هم حرف بزنیم...
پا شد که بره ولی من دست خودم نبود و دستشو گرفتم...
ا/ت:جونگکوکا!...
جونگکوک:... بله؟
ا/ت:... هیچی...
و دستشو ول کردم... دوباره رفتم توی گوشیم چرخی بزنم ولی جونگکوک باز اومد و نشست کنارم.. فقط هم به من نگاه میکرد...
بعد ی مدتی ک حواسم دیگه بهش نبود، صورتشو اورد جلوی گوشیم تا مجبورم کنه نگاش کنم... خندم گرفته بود ولی نمیخواستم بخندم... صورتمو برگردونم اونور ولی دیگه نتونستم خودمو تحمل کنم و زدم زیر خنده...
جونگکوکم خندید...
جونگکوک:... چقدر دلم برای خنده هات تنگ شده بود:)..
ا/ت:... منم دلم برات تنگ شده بود جونگکوکا:)...
با اینکه هر روز میدیدمت و جلو چشمم بودی،، ولی نمیتونستم باهات حرف بزنم...
جونگکوک:اوهوم میدونم... اشتباه از من بود...
هر دو ساکت شدیم و من نگاهمو از رو جونگکوک برداشتم...
جونگکوک:.....ا/ت من میخوام ازت معذرت خواهی کنم...
ا/ت:نه جونگکوک م...
جونگکوک:نه ا/ت تو نیازی به معذرت خواهی نداری... این من بودم که تصمیم غلط گرفته بودم... من باید ازت معذرت خواهی کنم که از دستم عصبانی شدی... من...
(گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن)
جونگکوک:... ببخشید ا/ت مامانمه... خیلی وقته باهاشون حرف نزدم.
واقعا معذرت میخوام!... همینجا بشین تا بیام...
25 لایک
۸.۸k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.