صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت36
°از زبان راوی»
مثل ـه عادت ـه همیشگی ـش، روی مبل دراز کشیده بود ـو ساعدشو رو چشماش گذاشته بود ـو سرش بشدت درد میکرد.
ساعدشو از رو چشماش برداشت ـو سمت ـه میز ـه کناریش برد ـو اسپری ـشو برداشت.
چند پیس زد ـو گذاشت سرجاش.
ساعدشو رو پیشونی ـش گذاشت ـو به سقف زل زد.
بخاطر ـه سر درد ـو حالت تهوع ـش کمی رنگ ـش پریده بود ـو رنگش شبیه کچ شده بود.
از جاش بلند شد ـو سمت ـه اشپزخونه رفت ـو دوتا قرص سردرد برداشت ـو همزمان باهم با اب خورد.
چشماشو روهم گذاشت ـو دستشو رو گلوش گذاشت.
دهنشو باز ـو بسته کرد ـو سعی کرد حتی یه صدا هم شده ازش خارج شه ولی بازم نتونست.
لیوان ـه تو دستشو با شدت پرت کرد توی سینک ـه ظرفشویی که باعث شد بشکنه.
سر خورد ـو به کابینت تکیه داد ـو سرشو به کابینت چسبوند ـو چشماشو بست.
پاشو بالا اورد ـو دستاشو دراز کرد ـو رو زانوهاش گذاشت ـو سرشو رو دستش گذاشت.
دیگه داشت کلافه میشد، نمیدونست باید چیکار کنه ـو کسی هم نبود که راهنماییش کنه،...!
«°از زبان دازای»
بعداز اینکه با مادر ـه جک سلام دادم، با جک سمت ـه اتاق ـش رفتیم.
امشب قرار بود پیش ـه جک بمونم.
داخل ـه اتاق شنیدم ـو مثل ـه همیشه اتاق پر از کتاب بود که همشون دست نخورده بودن.
سمت ـه تختش رفتم ـو روش نشستم ـو یدونه از کتابا رو برداشتم ـو روشو خوندم.
.... کتاب ـه روانشناسی؟!
یه تار ـه ابرومو بالا دادم که کتابو از دستم گرفت و گفت: اوی،.. این کتاب برای روان ـه خودم نیست! برای اینکه اگه کسی همچین مشکلی پیدا کرد کمک کنم، همین.
لبخند ـه کجی زدم ـو گفتم: تو خیلی مهربونی جک!
خودشو رو تخت انداخت که منم کنارش دراز کشیدم ـو سرمو سمتش چرخوندم ـو گفتم: حالا که فکرشو میکنم، تو اصلا هیچ وقت از کسی کمک نخواستی فقط کمک رسوندی.
بدون ـه اینکه نگام کنه گفت: من به کمک ـه کسی احتیاج ندارم، اگه اتفاقی بیوفته خودم سریع حلش میکنم.
لبخندی زدم ـو گفتم: اره خوب، تو جکی!
نگام کرد ـو لبخندی زد.
از جام بلند شدم ـو خواستم چیزی بگم که مادر ـه جک درو زد ـو داخل اومد ـو با لبخند دوتا ماگ ـه قهوه رو سمتمون اورد ـو سمتمون گرفت که یدونه از ماگارو از دستش گرفتم ـو با لبخند گفتم: خیلی ممنونم.
جک هم ماله خودشو گرفت ـو "ممنون" ـی زیرـه لب گفت.
با لبخند گفت: داشتین درمورد چی حرف میزدین.
خواستم چیزی بگم که جک با چشمای بسته ـش گفت: هیچی.
مادر ـه جک سری تکون داد ـو گفت: اگه چیزی لازم داشتین بگین، به خصوص تو دازای، هرچی خواستی بگو تعارف نکن.
سری تکون دادم ـو گفتم: حتما.
سمت ـه در رفت ـو درو باز کرد ـو بیرون رفت.
جک چشماشو باز کرده بود ـو داشت رفتن ـه مادرشو نگاه میکرد.
با تعجب گفتم: چرا با مادرت اینجوری رفتار میکنی؟
بدون ـه اینکه نگام کنه گفت: زیاد رابطه ی خوبی با مادرم ندارم.
سری تکون دادم ـو گفتم: درسته ولی هرچی نباشه اون مادرته. بهتره باهاش بهتر رفتار کنی.
با بی حوصلگی گفت: مگه چی گفتم؟
دست به سینه وایسادم ـو گفتم: اینو یادت باشه که اگر مادرتو از دست بدی یه عمر فقط حسرت یه ثانیه دیگه دیدنشو میکشی.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت36
°از زبان راوی»
مثل ـه عادت ـه همیشگی ـش، روی مبل دراز کشیده بود ـو ساعدشو رو چشماش گذاشته بود ـو سرش بشدت درد میکرد.
ساعدشو از رو چشماش برداشت ـو سمت ـه میز ـه کناریش برد ـو اسپری ـشو برداشت.
چند پیس زد ـو گذاشت سرجاش.
ساعدشو رو پیشونی ـش گذاشت ـو به سقف زل زد.
بخاطر ـه سر درد ـو حالت تهوع ـش کمی رنگ ـش پریده بود ـو رنگش شبیه کچ شده بود.
از جاش بلند شد ـو سمت ـه اشپزخونه رفت ـو دوتا قرص سردرد برداشت ـو همزمان باهم با اب خورد.
چشماشو روهم گذاشت ـو دستشو رو گلوش گذاشت.
دهنشو باز ـو بسته کرد ـو سعی کرد حتی یه صدا هم شده ازش خارج شه ولی بازم نتونست.
لیوان ـه تو دستشو با شدت پرت کرد توی سینک ـه ظرفشویی که باعث شد بشکنه.
سر خورد ـو به کابینت تکیه داد ـو سرشو به کابینت چسبوند ـو چشماشو بست.
پاشو بالا اورد ـو دستاشو دراز کرد ـو رو زانوهاش گذاشت ـو سرشو رو دستش گذاشت.
دیگه داشت کلافه میشد، نمیدونست باید چیکار کنه ـو کسی هم نبود که راهنماییش کنه،...!
«°از زبان دازای»
بعداز اینکه با مادر ـه جک سلام دادم، با جک سمت ـه اتاق ـش رفتیم.
امشب قرار بود پیش ـه جک بمونم.
داخل ـه اتاق شنیدم ـو مثل ـه همیشه اتاق پر از کتاب بود که همشون دست نخورده بودن.
سمت ـه تختش رفتم ـو روش نشستم ـو یدونه از کتابا رو برداشتم ـو روشو خوندم.
.... کتاب ـه روانشناسی؟!
یه تار ـه ابرومو بالا دادم که کتابو از دستم گرفت و گفت: اوی،.. این کتاب برای روان ـه خودم نیست! برای اینکه اگه کسی همچین مشکلی پیدا کرد کمک کنم، همین.
لبخند ـه کجی زدم ـو گفتم: تو خیلی مهربونی جک!
خودشو رو تخت انداخت که منم کنارش دراز کشیدم ـو سرمو سمتش چرخوندم ـو گفتم: حالا که فکرشو میکنم، تو اصلا هیچ وقت از کسی کمک نخواستی فقط کمک رسوندی.
بدون ـه اینکه نگام کنه گفت: من به کمک ـه کسی احتیاج ندارم، اگه اتفاقی بیوفته خودم سریع حلش میکنم.
لبخندی زدم ـو گفتم: اره خوب، تو جکی!
نگام کرد ـو لبخندی زد.
از جام بلند شدم ـو خواستم چیزی بگم که مادر ـه جک درو زد ـو داخل اومد ـو با لبخند دوتا ماگ ـه قهوه رو سمتمون اورد ـو سمتمون گرفت که یدونه از ماگارو از دستش گرفتم ـو با لبخند گفتم: خیلی ممنونم.
جک هم ماله خودشو گرفت ـو "ممنون" ـی زیرـه لب گفت.
با لبخند گفت: داشتین درمورد چی حرف میزدین.
خواستم چیزی بگم که جک با چشمای بسته ـش گفت: هیچی.
مادر ـه جک سری تکون داد ـو گفت: اگه چیزی لازم داشتین بگین، به خصوص تو دازای، هرچی خواستی بگو تعارف نکن.
سری تکون دادم ـو گفتم: حتما.
سمت ـه در رفت ـو درو باز کرد ـو بیرون رفت.
جک چشماشو باز کرده بود ـو داشت رفتن ـه مادرشو نگاه میکرد.
با تعجب گفتم: چرا با مادرت اینجوری رفتار میکنی؟
بدون ـه اینکه نگام کنه گفت: زیاد رابطه ی خوبی با مادرم ندارم.
سری تکون دادم ـو گفتم: درسته ولی هرچی نباشه اون مادرته. بهتره باهاش بهتر رفتار کنی.
با بی حوصلگی گفت: مگه چی گفتم؟
دست به سینه وایسادم ـو گفتم: اینو یادت باشه که اگر مادرتو از دست بدی یه عمر فقط حسرت یه ثانیه دیگه دیدنشو میکشی.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۵.۰k
۰۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.