پارت ۱۵: Black Woolf...
کوک : چیزی نیست من باید وسایلم و جمع کنم و ساعت ۸ حاضر شم تا برم
جیمین و جیهوپ: جونگ کوکی
و جون گکو رو بعل کردن و بهش کمک کردن وسایلشو جمع کنهاز زبان کوک
با چمدونم بیرون عمارت وایساده بودم
که یهو یه گله از ماشین های خفن جلوم ترمز کردن از ماشینی که با همشون فرق میکرد و وسطشون بود تهیونگ پیاده شد
اومد جلو
تهیونگ : سلام
جونگ کوک : سلام ( با ترس )
تهیونگ موهای کوکی رو به هم ریخت و جونگ کوک با لحن کیوتی گفت : نکن
تهیونگ به بادیگاردا اشاره کرد و اومدن و چمدونای جونگ کوک رو بردن و تهیونگ گفت بیا بریم و باهم نشستن توی ماشین و راننده داش رانندگی میکرد
جونگ کوک از استرس دلدرد شده بود و دستاش یخ زده بود تهیونگ با مهربونی و لبخند دستای جونگ کوک رو گرفت و گفت : نگران نباش زندگی با من اونقدرام بد نیست
جونگ کوک ته دلش با حرف و لحن تهیونگ گرم شده بود توی تمام مدت راه دست جونگ کوک توی دست تهیونگ بود
رسیدن و پیا ه شدت
خونه ی تهیونگ یه عمارت خیلی بزرگ بود
که زیبایی چشمگیری داشت
توی عمارت درخت های سر به بلک کشیده بود گلهای مختلف و سرسبزی اطراف آدم رو به وجد می آورد
رسیدن داخل عمارت کلی خدمتکار با لباس های یه شکل بودن که یه خانمی مسن از شون ا مد جلو و گفت : خوش اومدید
تهیونگ : ممنونم اجوما این پسر اسمش جونگ کوکه و قراره از این به بعد باهامون زندگی کنه
جونگ کوک : سلام
اجوما: سلام پسرم به عمارت خوش اومدی
جونگ کوک : ممنونم
تهیونگ : بیا بریم تا اتاقتون نشونت بدن
باهم از پله های مرمری و شیری رنگ بالارفتن رسیدن به یه راهرو پر از اتاققققق
تهیونگ : کوک اتاق تو کنار اتاق منه این اتاق منه و این اتاقی هم که کنارش اتاقت برو و چمدون و وسایلتا جابهجا کن و ساعت نه بیا برای شام ( گرم و مهربون )
کوک فقط سری تکون داد و چمدونشو برداشت و رفت داخل اتاقش اتاق خیلی بزرگی بود همچی توش داشت رفت در کمد رو باز کرد و همه ی لباس هاشو گداشت و طبقهی آخر کمدم کفشاش گداشت
رفت سمت میز مطالعه و وسایل مطالعه و درستش رو جا داد
جیمین و جیهوپ: جونگ کوکی
و جون گکو رو بعل کردن و بهش کمک کردن وسایلشو جمع کنهاز زبان کوک
با چمدونم بیرون عمارت وایساده بودم
که یهو یه گله از ماشین های خفن جلوم ترمز کردن از ماشینی که با همشون فرق میکرد و وسطشون بود تهیونگ پیاده شد
اومد جلو
تهیونگ : سلام
جونگ کوک : سلام ( با ترس )
تهیونگ موهای کوکی رو به هم ریخت و جونگ کوک با لحن کیوتی گفت : نکن
تهیونگ به بادیگاردا اشاره کرد و اومدن و چمدونای جونگ کوک رو بردن و تهیونگ گفت بیا بریم و باهم نشستن توی ماشین و راننده داش رانندگی میکرد
جونگ کوک از استرس دلدرد شده بود و دستاش یخ زده بود تهیونگ با مهربونی و لبخند دستای جونگ کوک رو گرفت و گفت : نگران نباش زندگی با من اونقدرام بد نیست
جونگ کوک ته دلش با حرف و لحن تهیونگ گرم شده بود توی تمام مدت راه دست جونگ کوک توی دست تهیونگ بود
رسیدن و پیا ه شدت
خونه ی تهیونگ یه عمارت خیلی بزرگ بود
که زیبایی چشمگیری داشت
توی عمارت درخت های سر به بلک کشیده بود گلهای مختلف و سرسبزی اطراف آدم رو به وجد می آورد
رسیدن داخل عمارت کلی خدمتکار با لباس های یه شکل بودن که یه خانمی مسن از شون ا مد جلو و گفت : خوش اومدید
تهیونگ : ممنونم اجوما این پسر اسمش جونگ کوکه و قراره از این به بعد باهامون زندگی کنه
جونگ کوک : سلام
اجوما: سلام پسرم به عمارت خوش اومدی
جونگ کوک : ممنونم
تهیونگ : بیا بریم تا اتاقتون نشونت بدن
باهم از پله های مرمری و شیری رنگ بالارفتن رسیدن به یه راهرو پر از اتاققققق
تهیونگ : کوک اتاق تو کنار اتاق منه این اتاق منه و این اتاقی هم که کنارش اتاقت برو و چمدون و وسایلتا جابهجا کن و ساعت نه بیا برای شام ( گرم و مهربون )
کوک فقط سری تکون داد و چمدونشو برداشت و رفت داخل اتاقش اتاق خیلی بزرگی بود همچی توش داشت رفت در کمد رو باز کرد و همه ی لباس هاشو گداشت و طبقهی آخر کمدم کفشاش گداشت
رفت سمت میز مطالعه و وسایل مطالعه و درستش رو جا داد
۹.۶k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.