پارت اخر
کوک رفت حاظر بشه سوفیا هم هانول برداشت تا حاضرش کنه بعد چند دقیقه همه حاضر بودن کوک وسایلو گذاشت تو ماشین و سوار ماشین شدن کوک ت راه کلی با هانول بازی کرده بعد ی ساعت و نیم رسیدند زیر اندازو انداختن وسایلو گذاشتن و نشستن
سوفیا:بفرمایید اینم لقمه برای دخترم
کوک:پس باباش چی؟منم گشنم
سوفیا:بفرمایین اینم برای شما
ای وای یادم رفت
بدو بدو رفتم سمت ماشین از تو ماشین کرم زد آفتاب با کلاه ساحلی حصیری هانول برداشتم رفتم
کوک:چیشده بوذ چیزی جا گذاشتی؟
سوفیا:اینا
یذره از کرمو زدم رو دستم با انگشتم یذرشو زدم به صورت کوک و یذرشو زدم به صورت هانول نمیزاشت کلاهشو سرش کنم
کوک خوابیدش هانولم گذاشت رو شکمش
هانول:بابایی میگی چه جوری با مامان آشنا شدی؟لطفا
کوک:(از حالت خوابیده به نشسته درآمد)خوب خوب پس دخترما میخواد بدونه منو مامانش چه جوری باهم آشنا شدیم
هانول:اوهوم
سوفیا:بابات ی بازرس جدی کیوت خرگوش عاشق هویج بود کلی اتفاقا افتاد تا منو بابات باهم باشیم وقتی باهم بودیم بابای نمیزاشت من باهاش برم سرکار وقتی هم تو بدنیا امدی دیگه خیلی رو خردمون حساس بود اگر ی سرفه میکردی نگرانت میشد اگر عطسه میکردی تا خود صبح کنارت بود
هانول:چرا میگی بابای خرگوش
سوفیا:جون خرگوشه مثل خودت پدر دختر شبیه هم
کوک:اگر اینطوری باش توام فندوقی مگه نه هانول؟
هانول:اره(خنده)
سوفیا:چیشده؟
کوک:به نظرم وقت فرار
هانول بغل کردمو بلند شدمو شروع کردم به دویدن
سوفیا:صبر کنین دیگه
بالاخره هردومون خسته شدیم وایسادیم کوک هانول اونور بودن منم رفتم از دریا یذره بهشون آب پاشیدم که هردوتاشون برگشتن سمتن و آمدن کنار و کلی آب بازی کردیم
چندساعت بعد
نشسته بودیم رو زیرانداز به غروب خورشید نگاه میکردم
کوک:ازت ممنونم امدی تو زندگیم
سوفیا:منم ممنونم که امدی تا شدی ی سرپناهم
!اونا شدن بهترین خانواد همیشه با عشق شادی زندگی میکردن بعضی وقتا سرنوشت برای آدما اوایل سخته اما بعدش زندگیت از این رو به اون رو میشه همهیسه پشت هر سختی خیلی آسونی بینهایت هست
*پایان زندگی دوباره*
_________________________________
خب خب این فیک هم تموم شد امیدوارم که خوشتون امده باشه بابت حمایتاتونم ممنونم ببخشید اگر بد شد
حالا فیک بعدی از کی باشه و چه ژانری باشه؟
درخواستی هم دارین بدین حوصلم سر رفته
پارک بورام[•_•]
سوفیا:بفرمایید اینم لقمه برای دخترم
کوک:پس باباش چی؟منم گشنم
سوفیا:بفرمایین اینم برای شما
ای وای یادم رفت
بدو بدو رفتم سمت ماشین از تو ماشین کرم زد آفتاب با کلاه ساحلی حصیری هانول برداشتم رفتم
کوک:چیشده بوذ چیزی جا گذاشتی؟
سوفیا:اینا
یذره از کرمو زدم رو دستم با انگشتم یذرشو زدم به صورت کوک و یذرشو زدم به صورت هانول نمیزاشت کلاهشو سرش کنم
کوک خوابیدش هانولم گذاشت رو شکمش
هانول:بابایی میگی چه جوری با مامان آشنا شدی؟لطفا
کوک:(از حالت خوابیده به نشسته درآمد)خوب خوب پس دخترما میخواد بدونه منو مامانش چه جوری باهم آشنا شدیم
هانول:اوهوم
سوفیا:بابات ی بازرس جدی کیوت خرگوش عاشق هویج بود کلی اتفاقا افتاد تا منو بابات باهم باشیم وقتی باهم بودیم بابای نمیزاشت من باهاش برم سرکار وقتی هم تو بدنیا امدی دیگه خیلی رو خردمون حساس بود اگر ی سرفه میکردی نگرانت میشد اگر عطسه میکردی تا خود صبح کنارت بود
هانول:چرا میگی بابای خرگوش
سوفیا:جون خرگوشه مثل خودت پدر دختر شبیه هم
کوک:اگر اینطوری باش توام فندوقی مگه نه هانول؟
هانول:اره(خنده)
سوفیا:چیشده؟
کوک:به نظرم وقت فرار
هانول بغل کردمو بلند شدمو شروع کردم به دویدن
سوفیا:صبر کنین دیگه
بالاخره هردومون خسته شدیم وایسادیم کوک هانول اونور بودن منم رفتم از دریا یذره بهشون آب پاشیدم که هردوتاشون برگشتن سمتن و آمدن کنار و کلی آب بازی کردیم
چندساعت بعد
نشسته بودیم رو زیرانداز به غروب خورشید نگاه میکردم
کوک:ازت ممنونم امدی تو زندگیم
سوفیا:منم ممنونم که امدی تا شدی ی سرپناهم
!اونا شدن بهترین خانواد همیشه با عشق شادی زندگی میکردن بعضی وقتا سرنوشت برای آدما اوایل سخته اما بعدش زندگیت از این رو به اون رو میشه همهیسه پشت هر سختی خیلی آسونی بینهایت هست
*پایان زندگی دوباره*
_________________________________
خب خب این فیک هم تموم شد امیدوارم که خوشتون امده باشه بابت حمایتاتونم ممنونم ببخشید اگر بد شد
حالا فیک بعدی از کی باشه و چه ژانری باشه؟
درخواستی هم دارین بدین حوصلم سر رفته
پارک بورام[•_•]
۶.۲k
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.