Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁸⁵
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
" تهیونگ: ما رفتیم بیرون توام زود جمع و جور کن برو، یادت نره تحقیق تو برداری."
با حرص تندی براش نوشتم:
" ا/ت: من امروز تا دم مرگ رفتم و برگشتم، امیدوارم یه روزی تقاصِ این روزا رو پس بدی."
جوابش با کمی مکث به دستم رسید. لحظه ای که من داشتم کفشامو می پوشیدم.
" تهیونگ: من اونی که آدرس اینجا رو بهش داده پیدا میکنم. تا اون موقع یه مدت اینجا آفتابی نشو. احتمال میدم کار جونگ کوک باشه."
یه جوری این پیام رو فرستاد انگار من از خدامه هر روز اینجا آفتابی بشم.
با حرص به پیامش غریدم:
ا/ت: چه قدر ازت بیزارم عوضی.
☆☆☆
امروز همونی کمی کسالت داشت.
از صبح که از خواب بیدار شده بود اصلا حال خوبی نداشت.
از اون روزهایی بود که غصه ی جین روی دلش سنگينی میکرد و من هر دفعه که بهش نگاه میکردم نفرتم از خودم و تهیونگ بیشتر میشد.
بعد از ظهر یه روزِ سرد با بارون نم نمی که خیابون ها رو کمی خیس کرده بود جون میداد برای پیاده روی.
بعد از ناهار به همونی پیشنهاد دادم باهم کمی پیاده روی کنیم.
فکر نمیکردم قبول کنه ولی از پیشنهادم استقبال کرد.
میخواستم از این فاز و حالِ غمگین کمی بیرون بیاد و توی این فرصت در مورد کارم و شرایطم باهاش حرف بزنم تا خودش حسابِ نوه ی بیشعور و احمقش رو برسه.
صبح که شوگا بهم زنگ زد و گفت چرا نرفتم سرکار با شرمندگی و آهی از سر ناچاری گفتم:
" ا/ت: اجازه نداد بیام....منو محدود کرده. چون از طرف شما حس خطر میکنه."
شوگا هم با عصبانیت گفت:
" شوگا: غلط کرده...قرار شد توام دیگه از خودت ضعف نشون ندی!!"
اون لحظه خیلی اروم جوابشو دادم که یه وقت صدام از اتاق بیرون نره و همونی نشنوه.
" ا/ت: ندادم...اما قرار شد این موضوع رو طوری حل کنید که به گوش همونی نرسه.
" شوگا: بلاخره که میرسه."
شرایط همون قبلیع:)
ₚₐᵣₜ⁸⁵
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
" تهیونگ: ما رفتیم بیرون توام زود جمع و جور کن برو، یادت نره تحقیق تو برداری."
با حرص تندی براش نوشتم:
" ا/ت: من امروز تا دم مرگ رفتم و برگشتم، امیدوارم یه روزی تقاصِ این روزا رو پس بدی."
جوابش با کمی مکث به دستم رسید. لحظه ای که من داشتم کفشامو می پوشیدم.
" تهیونگ: من اونی که آدرس اینجا رو بهش داده پیدا میکنم. تا اون موقع یه مدت اینجا آفتابی نشو. احتمال میدم کار جونگ کوک باشه."
یه جوری این پیام رو فرستاد انگار من از خدامه هر روز اینجا آفتابی بشم.
با حرص به پیامش غریدم:
ا/ت: چه قدر ازت بیزارم عوضی.
☆☆☆
امروز همونی کمی کسالت داشت.
از صبح که از خواب بیدار شده بود اصلا حال خوبی نداشت.
از اون روزهایی بود که غصه ی جین روی دلش سنگينی میکرد و من هر دفعه که بهش نگاه میکردم نفرتم از خودم و تهیونگ بیشتر میشد.
بعد از ظهر یه روزِ سرد با بارون نم نمی که خیابون ها رو کمی خیس کرده بود جون میداد برای پیاده روی.
بعد از ناهار به همونی پیشنهاد دادم باهم کمی پیاده روی کنیم.
فکر نمیکردم قبول کنه ولی از پیشنهادم استقبال کرد.
میخواستم از این فاز و حالِ غمگین کمی بیرون بیاد و توی این فرصت در مورد کارم و شرایطم باهاش حرف بزنم تا خودش حسابِ نوه ی بیشعور و احمقش رو برسه.
صبح که شوگا بهم زنگ زد و گفت چرا نرفتم سرکار با شرمندگی و آهی از سر ناچاری گفتم:
" ا/ت: اجازه نداد بیام....منو محدود کرده. چون از طرف شما حس خطر میکنه."
شوگا هم با عصبانیت گفت:
" شوگا: غلط کرده...قرار شد توام دیگه از خودت ضعف نشون ندی!!"
اون لحظه خیلی اروم جوابشو دادم که یه وقت صدام از اتاق بیرون نره و همونی نشنوه.
" ا/ت: ندادم...اما قرار شد این موضوع رو طوری حل کنید که به گوش همونی نرسه.
" شوگا: بلاخره که میرسه."
شرایط همون قبلیع:)
۵.۳k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.