وقتی که بین بچه هاش فرق میذاشت...🥃✨
وقتی که بین بچه هاش فرق میذاشت...🥃✨
حدود دو ساعتی شده بود مهمونی کسل کننده ادامه داشت هنوز...ولی یک چیزی اینجا میلنگه...چشمای تهیونگ وقتی به سوهی نگاه میکنه برق میزنه...چه خوب میشد اگر یه سوهی محبت میکرد:)
مهمونی تموم شده بود و همه رفته بودن و فقط داداش ته و زن و بچش با همونی و اباچی بودنو ما...
ات:ته بیب بریم؟
ته:اره بریم
همونی:نه دیگه نشد باید بمونین
سوهی:اپااا میشه خونه همونی بمونیم؟
ته:نه
سوهی:لطفاااااا
ته:سوهی تکرار نکنمااااا
سوهی:باشه(ناراحت)
سوهی با ناراحتی میره بغل همونی که چشم غره ای به ته میرم که صدای سوهی نگاهمو از ته میگیره:پس شما برین من اینجا میمونم
ته:سوهی بسه وسایلتو جمع کن بریم
اباجی:تهیونگ!!(نسبتا بلند)
ته:بله بابا
اباجی:نمیخوای تمومش کنی؟؟من نمیزارم نوه ام تو خونه ای بمونه که شاهد محبت بین پدر و برادرش شه...میخوای عذابش بدی؟
ته:متاستفم بابا ولی نمیتونم درمورد چجوری رفتار کردن با دخترم رو بهتون توضیح بدم...
ات:ته بسه دیگه(داد)
برادر ته:تهیونگ تمومش کن
ته:نمیخ...
سوهی:بسه!!مشکلی نیست...من وسایلم جمع...فقط اسم خودتو پدر نزار...تو پدر سوهو ای نه من...منو تو فقط همخونه ایم...و امشب منم برای همخونه ام خبر خوب دارم:)
دیگه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه...
(گشادیمه دوساعت بگم چیکار کردن)
پرش زمانی/2 شب
با رفتن همه به اتاقاشون بدون اینکه بدونم بیدارن یا خواب لباس پوشیدم و رفتم روی پشت بوم...عمارتمون بزرگ بود و افتادن ازینجا مرگ حتمی بود!!...
رفتم اروم اروم روی لبه ی عمارت...شاید بدون من بهتر زندگی کنن...
شت...بادیگاردا دیدنم...احتمالا رفتن به پدرم بگن...خیلی خوبه...ارزوش رو براورده میکنم:)
با باز شدن در و داد بابا لبخند کوچیکی زدم:سوهییییی(داد)
سوهی:بله بابا؟(لبخند و بغض)
ته:لعنتی بیا پایین(نگران)
یهو مامان و داداشم اومدن که بلند مثل دیوونه ها خندیدم:بابا نمیخوای به ارزوت برسی؟دختر داره واسه همیشه ازین دنیا میره خوشحال نیستی؟(خنده بلند و گریه ی شدید)
ات:سوهی...مامان بیا پایین(گریه)
به مامان نگاهی ننداختم و روبه بابا گفتم:ممنون که این همه سال منو تحمل کردی...فقط بعد من یک کوچولو باید زحمت بکشی ادای ادمایی رو دربیاری که دخترشونو خیلی میخواستن
ته:سوهی
بابا همینجور که اسمم رو صدا زد یک قدم اروم جلو اومد که گوشامو گرفتم:جلو نیااااا(جیغ)
ته:ب.باشه ببخشید سوهی ببخشید نباید فرق میزاشتم بیا پایین منو ببخش تکرار نمیشه(گریه)
سوهی: عذاب وجدانت زیاده یا علاقت؟
ته:علاقممم
یک قدم رفتم عقب:دیگه دیره...خداحافظ بابا
و یک قدم دیگه عقب رفتم و از پشت پرت شدم
ته ویو:
سوهی یک قدم دیگه رفت تا اومدم بگیرمش دیر شد...سوهی من رفت
بچه ها شرط نداریم بخاطر بدقولیم ولی یکم دیگه پارت بعد اپلود میشه:)))
حدود دو ساعتی شده بود مهمونی کسل کننده ادامه داشت هنوز...ولی یک چیزی اینجا میلنگه...چشمای تهیونگ وقتی به سوهی نگاه میکنه برق میزنه...چه خوب میشد اگر یه سوهی محبت میکرد:)
مهمونی تموم شده بود و همه رفته بودن و فقط داداش ته و زن و بچش با همونی و اباچی بودنو ما...
ات:ته بیب بریم؟
ته:اره بریم
همونی:نه دیگه نشد باید بمونین
سوهی:اپااا میشه خونه همونی بمونیم؟
ته:نه
سوهی:لطفاااااا
ته:سوهی تکرار نکنمااااا
سوهی:باشه(ناراحت)
سوهی با ناراحتی میره بغل همونی که چشم غره ای به ته میرم که صدای سوهی نگاهمو از ته میگیره:پس شما برین من اینجا میمونم
ته:سوهی بسه وسایلتو جمع کن بریم
اباجی:تهیونگ!!(نسبتا بلند)
ته:بله بابا
اباجی:نمیخوای تمومش کنی؟؟من نمیزارم نوه ام تو خونه ای بمونه که شاهد محبت بین پدر و برادرش شه...میخوای عذابش بدی؟
ته:متاستفم بابا ولی نمیتونم درمورد چجوری رفتار کردن با دخترم رو بهتون توضیح بدم...
ات:ته بسه دیگه(داد)
برادر ته:تهیونگ تمومش کن
ته:نمیخ...
سوهی:بسه!!مشکلی نیست...من وسایلم جمع...فقط اسم خودتو پدر نزار...تو پدر سوهو ای نه من...منو تو فقط همخونه ایم...و امشب منم برای همخونه ام خبر خوب دارم:)
دیگه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه...
(گشادیمه دوساعت بگم چیکار کردن)
پرش زمانی/2 شب
با رفتن همه به اتاقاشون بدون اینکه بدونم بیدارن یا خواب لباس پوشیدم و رفتم روی پشت بوم...عمارتمون بزرگ بود و افتادن ازینجا مرگ حتمی بود!!...
رفتم اروم اروم روی لبه ی عمارت...شاید بدون من بهتر زندگی کنن...
شت...بادیگاردا دیدنم...احتمالا رفتن به پدرم بگن...خیلی خوبه...ارزوش رو براورده میکنم:)
با باز شدن در و داد بابا لبخند کوچیکی زدم:سوهییییی(داد)
سوهی:بله بابا؟(لبخند و بغض)
ته:لعنتی بیا پایین(نگران)
یهو مامان و داداشم اومدن که بلند مثل دیوونه ها خندیدم:بابا نمیخوای به ارزوت برسی؟دختر داره واسه همیشه ازین دنیا میره خوشحال نیستی؟(خنده بلند و گریه ی شدید)
ات:سوهی...مامان بیا پایین(گریه)
به مامان نگاهی ننداختم و روبه بابا گفتم:ممنون که این همه سال منو تحمل کردی...فقط بعد من یک کوچولو باید زحمت بکشی ادای ادمایی رو دربیاری که دخترشونو خیلی میخواستن
ته:سوهی
بابا همینجور که اسمم رو صدا زد یک قدم اروم جلو اومد که گوشامو گرفتم:جلو نیااااا(جیغ)
ته:ب.باشه ببخشید سوهی ببخشید نباید فرق میزاشتم بیا پایین منو ببخش تکرار نمیشه(گریه)
سوهی: عذاب وجدانت زیاده یا علاقت؟
ته:علاقممم
یک قدم رفتم عقب:دیگه دیره...خداحافظ بابا
و یک قدم دیگه عقب رفتم و از پشت پرت شدم
ته ویو:
سوهی یک قدم دیگه رفت تا اومدم بگیرمش دیر شد...سوهی من رفت
بچه ها شرط نداریم بخاطر بدقولیم ولی یکم دیگه پارت بعد اپلود میشه:)))
۱۳.۶k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.